جلسه هفتم کلاس "عرفان تطبیقی" دکتر ریخته گران
بسم الله الرحمن الرحیم
ادامه مباحثی است که عرض می کردیم، درباره آیین بودا. و سخن جلسه قبل که به مبحث کَرْمَه رسیده بود. امروز هم بحث ادامه همان مبحث قبلی است. و بعضی نکات تکمیلی را بنده اینجا مطرح می کنم. پیش از اینکه بحث کَرْمَه را مطرح کنیم سخن در آن چیزی بود که به زبان پالی Paticca samuppada می گویند، یعنی زنجیره علّی؛ یا ارتباط متقابل، یا وابستگی متقابل همه پدیده ها در عالم. این که پدیده ها در عالم مشروط اند و هر چیزی در سر زدن و ایجاد شدنش به چیز دیگری وابسته است و آن چیز به چیز دیگری وابسته است و این زنجیره در واقع به طور نامتناهی ادامه دارد، یک زنجیره علّی، یک زنجیره مشروط.
گفته اند که این زنجیره در مقام تمثیل همچون چرخ دوازده پره ای است که پره اولش نادانیه Avijjā به پالی و Avidyāبه سانسکریت ، یعنی از نادانی است که این زنجیره برقرار می شود. Avidyā با توجه به ریشه videre که به معنی دیدن است، یعنی ندیدن؛ یعنی در مقام بینایی نبودن. وقتی که ما بیناییمان را، بینایی باطنیمان را، آن بصیرت را از دست می دهیم این زنجیره بنیان می گیرد. آنوقت از جهل و نادانیست که بذر انگیزه ها و نیّات که داعی به عمل است، فراخواننده به عمل است، فراخواننده به کردار است پدید می آید. این بذر انگیزه ها و نیات را در اصطلاح آیین بودا Saṃskāra می گویند.
بنابر این Saṃskāra را شاید بتوان به کَرْمَه سازی ترجمه کرد. حال سخن این است که کَرْمَه است که ما را به زنجیره علّی در می اندازد، ما را در این شبکه وابستگی متقابل چیزها به یکدیگر گرفتار می کند و این جهان را به زندان ما مبدل می کند، به زبانی که در آیین بوده هست ما را در دور وجود، یعنی در دایره زادن و مردن یا همان Saṃsāra گرفتار می کند. آنوقت از این انگیزه ها و نیات داعی به عمل، داعی به کردار، فراخواننده به کردار است که دانستگی یا Vijñāna پدید می آید. و این دانستگی همان است که اگر از متن بخواهیم بخوانیم بودا در مورد آن گفته است: اگر این دانستگی به رحم مادر نمی رفت آیا نام و شکل بوجود می آمد؟ نام و شکل اشاره است به Nāmarūpa یعنی آیا تعیّن پدید می آمد؟ از این روست که نام و شکل از دانستگی بر می خیزد. از نام و شکل شش بنیاد حس پدید می آید و از این شش بنیاد پساویدن یا تماس حاصل می شود. یعنی ما در تماس و ارتباط با موجودات قرار می گیریم.
به بیان دیگر: از پساویدن، احساس حاصل می شود، آن چیزی که می گویند Vedanā و از این احساس تشنگی یا طلب یا میل که به سانسکریت می شود Tṛṣṇā و به پالی می شود Taṇhā. و از این میل و طلب و تشنگی ست که دلبستگی پدید می آید Upādāna و از دلبستگی است که وجود بر می خیزد، یعنی ما هست می شویم.
این زنجیره علّی است. این زنجیره مشروطی است، این شبکه ای است که ما را گرفتار می کند. آن چه که ما را در این شبکه گرفتار می کند کَرْمَه است. کَرْمَه را همه مکاتب هندی قبول کردند. یعنی چه هندو و چه بودایی آن را قبول کردند. از حیث لفظ کَرْمَه به معنای عمله، به معنای کردار، اصلا کَرْمَه با کار در فارسی، هم ریشه است. یا در تعبیر Saṃskāra آن kāra با کار فارسی هم ریشه است. مراد از کَرْمَه کردارهائی ست که از روی اراده سر می زند و آنچنان است که اصلا می توانیم بگوییم: اراده، خواست همان کردار است. این جمله، جمله مهمی است. کردار همان خواست است، اگر بخواهیم خود سخن بودا را اینجا بیاوریم، فرموده است که: اراده (یعنی خواست) کردار است. شخص چون اراده کند، یعنی بخواهد با تن، گفتار و اندیشه اش دست به کردار می زند.
پس آنچه که بر تن ما و بر گفتار ما و بر اندیشه ما جاری می شود جلوه و ظهور کَرْمَه است. به بیان دیگر خواست های کارما یی در مقام کردارهای درست و نادرست گفتارها و کردارهای اندیشه یا جان آشکار می شود. یعنی کردار ها گفتارها و اندیشه های آدمی جلوه کارمای او هستند. اگر قرار است که ما از کَرْمَه و نتیجه عمل نجات پیدا کنیم بایستی آنچه را که بر تنمان و آنچه را که بر گفتارمان و آنچه را که بر اندیشه مان جاری می شود تحت نظر قرار بدهیم. و این از لحاظ تطبیق بسیار عالی تطبیق می کند با قولی که معصومین فرمودند که از صفحه 43 کتاب مراحل السالکین بنده می خوانم، فرمودند که: «و الذی نفسی بیده لا یستقیم ایمان احدکم حتی یستقیم قلبه» سوگند به کسی جانم به دست اوست ایمان شما به استقامت نمی آید مگر اینکه دلتان مستقیم بشود، دلتان در مقام استقامت باشد. خوب این دل همان اندیشه است. در پند صالح هم می خوانیم که دل مرکز فکر است. بعد می فرماید که: «و لایستقیم قبله حتی یستقیم لسانه» و دل شما به استقامت نمی آید مگر اینکه زبانتان به استقامت بیاید، یعنی آنچه که بر زبان شخص جاری می شود، آن درست باشد و صحیح باشد. و بالاخره: «لا یستقیم لسانه حتی یستقیم عمله» و بالاخره لسان شخص به استقامت نمی آید، مگر اینکه عملش به استقامت بیاید. یعنی این سه بخشی که بودا فرمود که کردارها، گفتارها و کردارهای اندیشه، اینجا در این قولی که از معصومین آوردیم به این صورت بیان شده است.
اما سخن این است که چگونه کَرْمَه آدمی را در دور وجود در Saṃsāra یا همان زنجیره علّی یا شبکه مشروط چیزهای عالم گرفتار می کند، ما را در زنجیره علت و معلول گیر می اندازد و عالم را برای ما به زندان مبدّل می کند. چگونه؟
عرض کردیم که مهمترین علّت کردار نادانی است Avijjā یعنی اینکه شخص از بینایی و دیدار به دور باشد. بعد با این نادانی تشنگی و میل و طلب همراه است. یعنی یک ریشۀ کَرْمَه نادانی است و ریشه دیگر کَرْمَه این میل و طلبی است که ما داریم، این تشنگی است که ما داریم. این دو تا یعنی نادانی و تشنگی یا میل و طلب، ریشه همه کردارهاست. در واقع دو ریشه نادانی و میل به طور نهفته در همه کردارها هست.
بنابر این سرّ گرفتاری ما این است که نادانیم و تشنه، یعنی میل داریم؛ نادانیم و میل داریم. یعنی: تشنه ایم. کَرْمَه از اینجا ایجاد می شود. سخن این است که این میل و طلب و خواست و اراده میراث هر کسی است که در او انگیخته اند و او را به کاری واداشته اند. هر موجودی را میلی و طلبی در او افکنده اند و او را به کاری واداشته اند او را به تکاپو واداشته اند او را افتان و خیزان کرده اند در عالم، وجود ما هم همینطور است. و اراده همان کردار است، بنابر این هر آدمی ای چیزی جز کردار نیست.
این است که در متن آمده است که: عمل من، هستی من است. عمل من، میراث من است. عمل من، کلمه ای است که حامل من است. عمل من، نژادی است که به آن تعلق دارم. عمل من، پناهگاه من است. و اختلافات بیت افراد نیز ناشی از همین علت است. زیرا بودا گفته است که موجودات هر یک صاحب کارمای خویشند. آنها وارث کَرْمَه هستند. متعلق به قبیله کَرْمَه خودند. و بعلت کَرْمَه به هم مربوط می شوند. کَرْمَه است که آنها را به موجودات گرانمایه و فرومایه و سایر اختلافات تقسیم می کند. این میراثی است که در وجود هر کسی، او را سوق میدهد به جانبی و او را در حقیقت در راه زندگی افتان و خیزان می کند. التفات بفرمائید که در این مورد در متون ما چه آمده است. مولوی در کتاب آسمانی خودش فرموده است که، در مثنوی:
هر کسی را بهر کاری ساختند میل آن را در دلش انداختند
دست و پا بی میل جنبان کی شود خار وخس بی آب و بادی کی رود
گر ببینی میل خود سوی سما پر دولت بر گشا همچون هما
ور ببینی میل خود سوی زمین نوحه میکن هیچ منشین از حنین
عاقلان خود نوحهها پیشین کنند جاهلان آخر بسر بر میزنند
ز ابتدای کار آخر را ببین تا نباشی تو پشیمان یوم دین
بنابر این، این میراثی است که هر آدمی ای دارد و اصلا به یک اعتبار هر آدمی ای چیزی نیست جز همین میراث. این معنا را ما اگر از گلشن راز بخواهیم بخوانیم: این ابیات به نظرم کاملا رساست، می فرماید که:
مقدر گشته پیش از جان و از تن برای هر یکی کاری معین
یکی هفتصد هزاران ساله طاعت به جای آورد و کردش طوق لعنت
دگر از معصیت نور و صفا دید چو توبه کرد نور «اصطفی» دید
عجبتر آنکه این از ترک مامور شد از الطاف حق مرحوم و مغفور
مر آن دیگر ز منهی گشته ملعون زهی فعل تو بی چند و چه و چون
جناب کبریایی لاابالی است منزه از قیاسات خیالی است
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل که این یک شد محمد و آن ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت
ورا زیبد که پرسد از چه و چون نباشد اعتراض از بنده موزون
خداوندی همه در کبریایی است نه علت لایق فعل خدایی است
سزاوار خدایی لطف و قهر است ولیکن بندگی در جبر و فقر است
بنابراین، این میراثی است که هر کس با خودش به این عالم می آورد هر کس به سوی نقشی که باید ایفا کند رانده می شود، هر کس چون گوییست در دست آن چوگان باز و با همین نقش که بازی می کند جایی در زنجیره علّی، جایی در این شبکه مشروط عالم پیدا می کند، بنابراین همه این افت و خیزها و تکاپوهایی که هر کسی در طول زندگی می کند و در یک کلام این بازی تکوینی ای که هر آدمی ای را به آن واداشته اند، هر کسی افتان است، خیزان است، در تکاپو است، این بازی تکوینی که هر آدمی را به آن برداشته اند به همان کارمای او یعنی همان میراث بازگشت می کند.
بنابراین همه گرفتاری ما این است که گفتیم که کَرْمَه از دو ریشه آب می خورد یکی نادانی و یکی تشنگی و میل و طلب. بنابر این همه گرفتاری ما این است که می خواهیم، می خواهیم، می خواهیم و به کردار می آییم، چون کردار جلوه خواست است، هر چه بخواهیم می کنیم. می خواهیم و به کردار می آییم، به تکاپو می افتیم. دست می آزیم و در یک کلام هست می شویم. مگر هست شدن چیست؟ همین است که به تکاپو می افتیم، افتان می شویم، خیزان می شویم به تبع آن میلی که در ماست جنبان می شویم و یک عمری افت و خیز خودمان را خواهیم داشت و گرفتار می شویم، این عین گرفتار شدن است. این که یه میلی را در ما انگیخته باشند، که دست ما هم نیست و به تبع این میل ما افتان و خیزان می شویم و به تکاپو می افتیم. یعنی پس همه مسئله بر می گردد به میل، به خواست، به اراده. این یک ریشه ریشه دوم چیست؟ ریشه دوم این است که نمی دانیم که چنین است. نمی دانیم که می خواهیم. نمی دانیم که می خواهیم و به کردار می آییم به تکاپو می افتیم. دست می آزیم و هست می شویم و گرفتار می شویم. پس همه مشکل ما این است که نادانیم و تشنه ایم، میل و طلب داریم. می خواهیم و نمی دانیم که می خواهیم. همه وجود ما خواهندگی است و نمی دانیم که چنین است. یعنی خواهندگی و نادانی نسبت به خواهندگی.
خوب سخن این است که آیا هیچ راهی برای آدمی نیست؟ وجود آدمی این خواسته، این خواهندگی است؟ این طلب است؟ آیا آدمی هیچ راه فراری ندارد؟ اگر گفت که:
این جهان زندان و ما زندانیان عقبه کن زندان و خود را وارهان
چطور می شود این زندان را سوراخ کرد؟ چطور می شود این زنجیر را پاره کرد؟ آدمی خواست است. اراده است، کَرْمَه است، عمل است، اصلا آدمی رو می توانیم خلاصه کنیم همه افت و خیزهایش را بگوییم عمل. هر کسی یک عملی است. یعنی یک کارما یی است. برآمده از بذرهایی. چرا چنین است؟ این میل چیست؟ این خواست چیست؟ این بیهوده است؟ یه فیلسوف فرانسوی می گوید A futile passion یک شهوت بیهوده. اینطور؟ بیهوده است؟ اگه بیهوده نیست پس چیست؟ چرا همه ما را اینطوری واداشته اند، همه افتانیم خیزانیم، تکاپو می کنیم. چه می خواهیم؟ به هر حال اختیار ما، خواست ما، وجود ما، به عنوان خواست را دست ماست چه می خواهیم بکنیم با این؟ با این خود که عین خواهندگی ست؟ چه باید بکنیم؟
آیا چاره این است که نخواهیم؟ آیا آدمی می تواند نخواهد؟ می تواند خواست نباشد؟ این با غریزه حبّ ذات در تعارض است، ذات آدمی خواهندگی است، ذات آدمی این اراده است، ذات آدمی این خواسته، حتی آدمی ممکن است نیستی خود را بخواهد، ولی التفات کنید نیستی خود را بخواهد، یعنی بازم می خواهد، از خواست گریزی نیست. از خواست نمی تواند فرار کند.
کی این خواست باز می ایستد؟ آیا از این دریای متلاطم خواست می توند بیرون بیاید؟ از این تشنگی، می تواند بیرون بیاید؟ بودا البته نخواستن را توصیه کرده است، نخواستن، خاموش شدن خواست. اما اگر نیک بنگریم او هم نخواستن را خواسته. یعنی باز هم از خواست نتوانسته فرار کند. آدمی را نمیتوان از خواست باز داشت، از طلب باز داشت. منتها باید او را به خواستی رهنمون شد که کَرْمَه ساز نباشد.
اینجا سخن، سخن عجیبی است، آن کدام خواست است، که خواست است؛ اما کَرْمَه نمیسازد. یعنی آدمی را در زنجیره علّی گرفتار نمی کند. خواسته اما آدمی را از این زنجیره بیرون می کند. آدمی را از این بازی که آن را به آن واداشتند بیرون می کند. گفتیم میلی در ما انگیخته اند و ما را به یک بازی تکوینی واداشته اند. هر کسی دارد بازی خودش را می کند، افت و خیز خودش را می کند. افتان است، خیزان است، در تکاپو است. چکار باید کرد؟ یعنی می شود این بازی را ترک کرد؟ آیا می شود معکوس بازی کرد؟ معکوس بازی کرد، یعنی اگر این بازی دور وجود ما را میتند، و ما را حصر می کند؛ می شود یه طوری بازی کرد که ما از این بازی بیرون بشویم؟ عجیب است که مولوی علیه الرحمة در کتاب بزرگ خودش می فرماید که می شود، می فرماید که:
لعب معکوسست و فرزینبند سخت حیله کم کن کار اقبالست و بخت
بر حیال و حیله کم تن تار را که غنی ره کم دهد مکار را
مکر کن در راه نیکو خدمتی تا نبوت یابی اندر امتی
مکر کن تا وا رهی از مکر خود مکر کن تا فرد گردی از جسد
مکر کن تا کمترین بنده شوی در کمی رفتی خداونده شوی
روبهی و خدمت ای گرگ کهن هیچ بر قصد خداوندی مکن
لیک چون پروانه در آتش بتاز کیسهای زان بر مدوز و پاک باز
زور را بگذار و زاری را بگیر رحم سوی زاری آید ای فقیر
زاری مضطر تشنه معنویست زاری سرد دروغ آن غویست
گریهٔ اخوان یوسف حیلتست که درونشان پر ز رشک و علتست
بنابراین خواستی هست که هم خواست است، هم به آب و دانه این عالم تعلق ندارد، یعنی هم خواست است و هم بیرون این عالم است. آن کدام خواست است؟ که آدمی با همه وجودش می خواهد و خواهندگی است، اما در عین حال بیرون این عالم است. بیرون این دام و دانه است، آن خواست عاشق است. عاشق از این دور بیرون است.
بی غرض نبود به گردش در جهان غیر جسم و غیر جان عاشقان
عشق است که ما را از این گردونه بیرون می برد. به عشق است که از این دایره بیرون می توان شد. اینجاست که نظامی در خسرو و شیرین چنین بیان فرموده که:
فلک جز عشق محرابی ندارد جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرق سازی همه بازیست الا عشقبازی
اگر بیعشق بودی جان عالم که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد فسردست گرش صد جان بود بیعشق مردست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند نه از سودای خویشت وارهاند؟
به عشق گربه گر خود چیرباشی از آن بهتر که با خود شیرباشی
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست که بی او گل نخندید ابر نگریست
و بالاخره ختم کنیم به این دو بیت که:
عشق به بازار روزگار بر آمد دمدمه ی حُسن آن نگار برآمد
نامِ دلم بعد چند سال که گم بود از خمِ آن زلفِ مشکبار برآمد
وقتی به دل می رسیم که آن عنصر کَرْمَه ساز در وجود ما پایان گرفته باشد. آنوقت خواست دل عشق است، خواست دل عشق است؛ پس:
عشق به بازار روزگار بر آمد دمدمه ی حُسن آن نگار برآمد
نامِ دلم بعد چند سال که گم بود از خمِ آن زلفِ مشکبار برآمد
***************************************
والسلام علیکم و رحمة الله
***************************************
صفحه فیس بوک کلاس دکتر ریخته گران
facebookصفحه فیس بوک کلاس دکتر صابری
facebook خبرنامه ایمیلی کلاس
Gmail