بسم الله الرحمن الرحیم
سخن درباره معنای خود و شخصیت در آیین بودا بود. فردیت ما، شخصیت ما، خود بودن ما من بودن ما به چیست؟ عرض کردیم که در گفتار بزرگان ما دو تعبیر درباره خود می یابیم. از وجهی یک خودی است، یک منی است که حجاب است و می باید کنار برود. و از طرف دیگر یک منی است که باید به او رسید. این چگونه است؟ مگر ما دو من داریم؟ این بحث را در آیین بودا دنبال می کردیم. ابیاتی را خواندیم مثلا این بیت که می فرماید:
مانع راه تو هم هستی توست نیست شو تا ره به خود یابی درست
پس از طرفی من حجابم و از طرفی من همه سرمایه خودم هستم. من آن حقیقتی هستم که باید به آن برسم، و از طرف دیگر من حجاب است، مانع است. دیدیم که شیخ بزرگوار عراقی فرموده است که:
از پی بود عراقی زو جدا افتادهام در همه عالم ورا بودی نبودی کاشکی
کاشکی که عراقی در میان نبود. یا شمس مغربی که بیت بسیار زیبایی داشت و عرض کردیم که فرموده است که:
با مغربی مغارب اسرار آمدی بی مغربی مشارق انوار گشته ای
خوب مغربی دو تاست؟ این من چطوری است؟ من که هستم؟ من که هستم؟ من چیستم؟ یک جا می فرمایند که:
تو به معنی جان جمله عالمی جمله عالم خود تویی بنگر دمی
از طرفی جان عالم حقیقت ماست. حقیقت آدمی است و از طرفی مایه گرفتاری مایه حجاب وجود آدمی است. این بحثی بود که در هفته قبل عرض می کردیم، و گفتیم که از دیدگاه بوداییان آن منی که باید کنار برود در حقیقت نیست، نیست هست نماست. توهم است، حقیقتی ندارد. آن منی است که تمایز گذارد یعنی بین خودش و دیگری فرق می گذارد. پس یک من داریم ما که در یک طرف قرار می گیرد و همه عالم در طرف دیگر است. می گوییم من، غیر من. من، غیر من! این من دوگانه اندیش تمایز گذار همان منی است که به زبان بودا بر اثر اسکانداها (Skandha) یعنی آن پنج حقیقتی که من ساز است کَرْمَه ساز است پدید می آید.
از متن اگر بخواهیم بخوانیم قول آن حضرت این است که می فرماید: از گذشته های ناشناخته تا به امروز مردم در قید کردارهای خود و به فریب دو تصور غلط بنیادی سرگشته جهل و بیخبری بوده اند. نخست اینکه آنان باور داشتند که ذهن تفرقه پندار که بنیاد این زندگی مجاز تولد و مرگ است جان واقعی آنهاست. و تصور دیگر اینکه نمی دانستند در پردۀ استتار این ذهن تمایز اندیش آنها را جانی صافی، از معرفت است که طبیعت و سرشت واقعی آنان می باشد.
پس ما آن من تفرقه پندار تمایز اندیش را، که خودمان را از دیگران جدا می کند، مرز می گذارد و «من» و «جز من» پدید می آورد؛ این را حقیقت وجودمان تلقی می کنیم. یعنی: آن ذهن متحوّل متغیری که هر لحظه به رنگی در می آید، این را خودمان می دانیم. آن منی که تمایز می گذارد تمایز اندیش است.
مثالی اینجا زده آن حضرت می فرماید که: هنگامی که کسی مشت را گره می کند و دستش را بالا می برد، چشمها این حرکت را می بیند و ذهن آن را تمیز می دهد، این ذهن تمایز دهنده نه آن اندیشه و جان حقیقی است. ذهن ما با حرکت دست ما تغییر می کند آن زمان که مشت بسته است اندیشه ما بسته بودن را می یابد. آن زمان که مشت باز است اندیشه ما مشت باز را می یابد. پس اندیشه ما دیگرگون می شود در حالی که آن جان حقیقی ما، آن اندیشه حقیقی ما، اصلا دگرگون نمی شود. ذهن ما می گوید که الان روز است یک ساعت دیگر می گوید شب است، اما در آن جان حقیقی ما روز و شب وجود ندارد. فوق زمان است، فوق مکان است. ذهن ما می گوید که این مال من است، این مال من نیست، درحالی که در جان حقیقی ما ملکیت وجود ندارد. آن جان استعلاء دارد ورای ملکیت و مالکیت است.
می فرماید که: ذهن ممیز صرفا اندیشه ایست، این ذهن ممیز که تمیز می دهد که می فهمد که تمایز گذارد، خودش را از دیگری جدا می کند، این را از خودش می داند آن را از خودش نمی داند، خودش را مالک چیزها می داند، این من صرفا اندیشه ایست برای تمیز تفاوتهای تصوری که از حرص و آز و دیگر هواهای نفسانی بار آمده است. ذهن ممیز است، در معرض موجبات و احوال متفاوت عاری از هرگونه جوهر ذاتی و پیوسته در تغییر می باشد. حتی این ذهن را در متون هندی تمثیل کردند به در واقع «قرده» به بوزینه، چون بوزینه حیوانی است که قرار ندارد، این ذهن آدمی هم قرار ندارد، هر لحظه به جانبی فکر می کند، حافظ می فرماید که:
دلا مباش چنین هرزه گرد و هر جایی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
این ذهنی که دائم در تغییر است، اما از آنجا که مردم این ذهن را همان اندیشه و جان واقعی خود می انگارند، این توهم به موجبات و احوالی می انجامد که مایه درد و رنج آنان است. پس معلوم می شود که: من این ذهن تمایز گذار تفرقه اندیشی که من را از دیگران جدا می کند و این مرزها می گذارد نیستم. خوب من که هستم؟ خود آدمی چیست؟ می فرماید که: ماه اغلب در پس پاره ابرها پوشیده است اما ابرها در آن اثر ندارند. و صفای ماه همچنان پاک و پاکیزه و بی تغییر می ماند پس مردم نباید که به وسوسه و فریب بپندارند که این ذهن پر آلایش همانا اندیشه حقیقی آنهاست. نه این من نیستم. جای دیگر فرموده است که در پس امیال و هوا های دنیوی که ذهن به آن مشغول گشته جان اصلی و گوهر واقعی اندیشه آدمی پاک و بی آلایش مُضمَر و پوشیده است.
جای دیگر فرموده است که: آب در یک پیاله گرد مدور است و در ظرفی چهارگوش مستطیل، اما آب به خودی خود شکلش چیست؟ آب را اگر به ظرفش التفات نکنیم مستطیل است؟ استوانه ای است؟ مکعب است؟ مخروط است؟ چیست؟ ما ذهنمان را به حسب ارتباطش با چیزهای عالم است که می شناسیم از جهت پیوندش با محسوسات است که فکر می کنیم این ذهن ماست. ذهن را در آن صفا و صافی بودنش فکر را در آن صفا و صافی بودنش من در آن صفا و صافی بودنش اگر پیدا کنیم می بینیم که بیرون صورت است. بیرون شکل است، بیرون زمان است، بیرون مکان است، بیرون ملکیت است، بیرون تمایز است، بیرون تفرقه است.
می فرماید که: آب به خودی خود شکل معین ندارد، مردم هم اگر به درک این واقعیت رسیده باشند باز بیشتر وقتها از این معنی غافلند. پس معلوم می شود که این فکر تفرقه اندیش تمایزگذار متلون قرده وار که قرار و آرام ندارد و یک لحظه باز نمی ایستد: این من نیستم. این من نیستم، خوب من که هستم؟ برای اینکه معلوم بشود که من که هستم در متون بودایی بایستی که مبحث جان بودایی را مطرح کنیم. جان بودایی چیست؟ آیا جان بودایی یک جانیست مثل یک روح؟ که مثل یک جوهر قائم به ذات؟ یک جانیست که به ذات خودش قائم است؟ آیا می توانیم این جان را وصف کنیم؟ در این مورد آن حضرت می فرماید که: ما از جان بودایی چنان سخن آورده ایم که گویی چیزی است که بتوان وصفش کرد. و پنداری که همانند مفهوم روح در دیگر مکتبهای ارشادی است اما چنین نیست. مفهوم یک وجود قائم به ذات چیزی است که در تصور یک ذهن تمایز پندار آمده. که نخست این مفهوم را گرفته و سپس به آن تعلق بسته است.
خلاصه کنیم جان بودایی چیزیست اولا وصف ناشدنی، بیرون از وصف و شرح و بیان است که ابتدا باید آن را کشف کرد. یعنی به کشف و شهود بهش رسید، یعنی آن را دید، جان بودایی به یک معنی شبیه وجود قائم به ذات است. اما منیت من بودن به معنای ما و منی و مرا بودن ندارد. خوب چطوریست که ایشان از جان بودایی سخن می گوید اما این جان بودایی نه جوهر قائم به ذات است نه مثل روح است نه وصف شدنی است و حتی در بعضی از متون می گوید: چنین جانی نیست. چون ما نباید تصور کنیم که این جان یک جان جوهری قائم به ذات است.
این قول را ما اینجا می توانیم برطرف کنیم، که فرموده است که (این را با مثالی می توانیم توضیح دهیم) مادری فرزند بیمارش را نزد حکیم برد، طبیب برای کودک دارو تجویز کرد و دستور داد که تا دوا تحلیل نرفته است مادر به کودک شیر ندهد. مادر چیزی تلخ به سینه خود مالید تا مگر کودک به اراده خود پستان نگیرد. پس از مدتی که برای تحلیل دوا کافی بود مادر سینه اش را پاک کرد و اجازه داد تا کودک از آن بمکد. مادر این شیوه بازگرفتن شیر و پستان را از کودک برای نجات او از بیماری و از روی محبت و عشق به فرزند به کار برد.
بودا نیز چون مادر کودک در این داستان به منظور پاک کردن شبه ها و بریدن و گسستن تعقات و پیرایه های بسته به یک وجود قائم به ذات، هستی یک قائم به ذات را انکار می کند. یعنی جان بودایی را می گوید یک وجود مستقل قائم به ذات نیست و چون بد فهمی ها و تعلقات زدوده شد او واقعیت گوهر حقیقی را که همان جان بودایی ست جلوه می دهد. به بیان دیگر مادام که خو کرده به عالم طبعیم و همین که به ما می گویند جان بودایی به فکر این جان می افتیم همین که می گویند یک من عالی یک من الهی که شیخ محمود فرمود انانیت بود حق را سزاوار، فکر می کنیم آن هم یک منی است مثل من ما. ما تا در این مرحله ایم به ما می گویند که اصلا چنین منی وجود ندارد، اصلا در آن مرتبه من نیست اما اگر ما گذر کردیم یک انانیتی، یک من بودنی، یک جانی که جان بودایی است، هست که آن حضرت می خواهد ما را به آن ارجاع بدهد.
آیا می توان به جان بودایی، یعنی به اون حقیقت بودای وجودمان معرفت پیدا کرد؟ در این خصوص قول حضرت را، قول بودا را اگر بیاوریم ایشان دو عبارتی کوتاه را که ما انتخاب کردیم که چنین می فرماید: اگر قشر پندارهای کاذب زدوده شود معرفت نمایان خواهد شد. اما شگفت اینجاست که چون مردم به معرفت نائل شوند در می یابند که با محو پندارهای کاذب نشانی نیز از معرفت در میان نیست. یعنی باز وقتی که می گویند معرفت از آنجا که ما خو کرده عالم طبعیم به فکر همین معرفتهایی می افتیم که اکنون داریم، فکر می کنیم چیزی است آن مقام عالی، آن جان بودایی، که با این معرفتهایی که اکنون ما داریم و با آن مأنوسیم، تطبیق می کند. اما اون حضرت می گوید که در حقیقت چنین معرفتی در کار نیست. آنکه تصور می کند که به معرفت نائل آمده به واقع خود را فریفته است زیرا هر قدر که او در سیر و سلوک بدان سو باشد، هنوز به حقیقت بودا بودن نرسیده است.
اگر چنین است آیا ما هیچ راهی به حقیقت بودا بودن داریم؟ آیا جان بودایی ما جان جان ما حقیقت وجود ما حاصل شدنی است؟ فرا چنگ آمدنی ست؟ اینجاست که آن حضرت می فرماید که ، از اینجا شاید مطلب مهمتر بشود و جالبتر بشود؛ آن حضرت می فرماید که: در سخن از اندیشه گفتیم که آن فکر پاک و حقیقی است یعنی این خیالهایی که هر روز مانع ماست آن باز نایستادن ذهن، آن ذهن تفرقه اندیش تمایز گذار که رفت و صفحه فکر پاک شد، همه این اوراق شسته شد و صفحه فکر از نقشهای پراکنده پیراسته شد آنوقت آن فکر پاک و حقیقی ظهور می کند که اصلیت دارد و این همانا سرشت بوداییست. آن گوهر بودایی وجود ما آدمیان است. در این مورد عبارت دیگری که ما انتخاب کردیم و در واقع آخرین عبارتیست که از این کتاب انتخاب کردیم این است که می فرماید: مردم در سیر و سلوک راه معرفت بودا را به چشم خود می بینند، و بودا را به اندیشه خود باور می دارند. او را می بینند و در فکرشان به او فکر می کنند، چشمی که بودا را می بیند و فکری که به بودا می اندیشد همان چشم و فکریست که تا به آن روز در دنیای تولد و مرگ سرگردان بود.
بنده اضافه می کنم که تا بودا را کسی ندیده باشد، چشمش و فکرش به قول ما اصفهانیها می دود، فکرش می دود، چشمش می دود، باز نمی ایستد. سرگردانه فکرش همون حالت قرده را دارد که عرض کردم تا فتنه گری آن که بوداست، آن که به مقام بودایی رسیده، به وجود ما نرسد، فکر باز نمی ایستد. حافظ هم می فرماید:
از آنزمان که فتنه چشمت به ما رسید ایمن ز شر فتنه آخر زمان شدم
این ایمنی از شر فتنه آخر زمان فقط از وقتی است که فتنه گری چشم او به وجود ما برسد. اینجاست که آن حضرت حضرت بودا عبارتهای دیگری دارد، می گوید که اگر کسی ذره بینی را میان خورشید و خار بگیرد می تواند آتش افروزد. اما این شعله از کجا می آید؟ آن ذره بین از خورشید بسی فاصله دارد. اما هم بوسیله آن آتش در خار می افتد. اما اگر خار طبع افروخته شدن نمیداشت آتشی پیدا نمی آمد به همین قیاس اگر فروغ خرد بودا به سوی اندیشه آدمی تمرکز پیدا کند، جان واقعی او که همان گوهر بودایی وجود اوست افروخته خواهد شد و شعله آن جانهای مردم را به نور خود روشن و ایمان به بودا را در آنها بیدار خواهد ساخت. بودا ذره بین خرد را فراسوی همه اندیشه های بشری می گیرد مگر که بدین وسیله ایمان شان بر جوشد. مردم اغلب به شوق اندیشه های حقیقی خود به خرد منور بودا بی اعتنا می مانند و بواسطه همین بی توجهی در آشوب و پیچ و خم هواهای دنیوی گرفتار می آیند و به تمیز خوب و بد دل می نهند و آنگاه بر پریشانی و محنت خود زاری می کنند.
بنابراین اگر بخواهیم مطلب را جمع کنیم باید بگوییم که در تعبیر جان بودایی تعبیر بودایی وصف است یعنی آن جانی که گوهر بودایی در او به ظهور رسیده، آن جانی که متحقق به گوهر بودایی شده، آن جانی که از پس حجاب بدر آمده، آن تعبیر ماه که فرمود که در پس ابر است، آن جان که گوهر بودایی در او به ظهور رسیده، آن جان بودایی است جانی که از پس ابر برآمده ابر هواها و هوسها و امیال آن جانی که به تعبیری که دفعه پیش داشتیم از سلطه اسکانداها یعنی آن مجموعه های حواس و ادراک و سامسکارا و دانستگی ها و تمایز گذاری ها و تفرقه اندیشی ها و اینها بدر آمده آن جانی که ما و من ندارد، آن جان جان بودایی ماست.
نهایت سیر بودا این است که ما به جان بودایی برسیم اما من اینجا یک سوالی را می پرسم آیا من جان بوداییم؟ آیا جان بودایی یعنی جان در گوهر بودایی خودش، جانی که گوهر بودا بودنش به ظهور رسیده؛ این منم؟ اگر منم چرا پس می گویم جان بودایی من؟ پس این نشان میدهد که من جان بودایی نیستم. خوب اگر من یه حقیقتیم که جان بودایی من جان بودایی من است تازه من خود دیگرم، من خود چیز دیگرم، خوب من کیم؟ خود من چیست؟ بنده آن قدر که در متون بودایی دیدم این معنا را پیدا نکردم یعنی آن حضرت نتوانسته که در سیر خودش آن حقیقت من را ببیند، ولیکن در عرفان اسلامی این معنی آمده است. از مقدمه منطق الطیر بنده این ابیات را عرض می کنم:
جز کل شد چون فرو شد جان به جسم کس نسازد زین عجایبتر طلسم
جان بلندی داشت تن پستی خاک مجتمع شد خاک پست و جان پاک
چون بلند و پست با هم یار شد آدمی اعجوبه اسرار شد
لیک کس واقف نشد ز اسرار او نیست کار هر گدایی کار او
نه بدانستیم و نه بشناختیم نه زمانی نیز دل پرداختیم
چند گویی جز خموشی راه نیست زانک کس را زهره یک آه نیست
آگهند از روی این دریا بسی لیک آگه نیست از قعرش کسی
گنج در قعرست گیتی چون طلسم بشکند آخر طلسم و بند جسم
گنج یابی چون طلسم از پیش رفت جان شود پیدا چو جسم از پیش رفت
بعد از آن جانت طلسمی دیگرست غیب را جان تو جسمی دیگرست
همچنین میرو به پایانش مپرس در چنین دردی به درمانش مپرس
در بن این بحر بی پایان بسی غرقه گشتند و خبر نیست از کسی
در چنین بحری که بحر اعظمست عالمی ذرهست و ذره عالمست
عقل و جان و دین و دل درباختم تا کمال ذرهای بشناختم
بالاخره هنوز بحث هست، من که هستم؟ در عرفان، بزرگان عرفان چه می گویند؟ عرض کردم که دیگر این بخشها در لسان بودا نیست. در واقع آن حقیقت که حقیقت من است با بقاء، بقاء بالله ارتباط دارد، تفصیلش را بعدا باید بخوانید، آن ظهور انا الهی است اگر آن من ظهور کند آنوقت سخن حلاج درست است. اگر آن من ظهور کند شعر شیخ محمود شبستری درست است که:
روا باشد اناالحق از درختی چرا نبود روا از نیکبختی
وقتی که یک درخت میگوید انا الله «إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ» در قرآن فرموده، چرا نبود روا از نیکبختی؟ بنابراین اگر می پرسیم آن من چیست؟ آن من کیست؟ در واقع آن با ظهور انا الهی ارتباط دارد، و آن وقتی است که حیثیت امکانی وجود ما برفشانده بشود چنان که شیخ محمود می فرماید که:
چو ممکن گرد امکان بر فشاند به جز واجب دگر چیزی نماند
شاید به بودا حق می دهیم که فرمود آن من دیگر من نیست، چون واقعاً آن من دیگر من به تعبیری که ما از من می شناسیم و آشنا هستیم نیست. چون آن واجب است: «به جز واجب دگر چیزی نماند» بالاخره من که هستم؟ اینجاست که اگر بخواهیم چند بیتی را از گلشن راز بخوانیم از شیخ پرسیدند که:
که باشم من؟ مرا از من خبر کن چه معنی دارد اندر خود سفر کن؟
پاسخ فرموده است که:
دگر کردی سوال از من که من چیست مرا از من خبر کن تا که من کیست
چو هست مطلق آید در اشارت به لفظ من کنند از وی عبارت
حقیقت کز تعین شد معین تو او را در عبارت گفتهای من
من و تو عارض ذات وجودیم مشبّک های مشکات وجودیم
همه یک نور دان اشباح و ارواح گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
تو گویی لفظ من در هر عبارت به سوی روح میباشد اشارت
تو کردی پیشوای خود خرد را نمیدانی ز جزو خویش خود را
برو ای خواجه خود را نیک بشناس که نبود فربهی مانند آماس
من تو برتر از جان و تن آمد که این هر دو ز اجزای من آمد
به لفظ من نه انسان است مخصوص که تا گویی بدان جان است مخصوص
یکی ره برتر از کون و مکان شو جهان بگذار و خود در خود جهان شو
ز خط وهمی های هویت دو چشمی می شود در وقت رؤیت
نماند در میانه رهرو راه چو های هو شود ملحق به الله
کسی این راه داند کو گذر کرد ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد
با چند بیتی از عطار که شاید یک دقیقه بیشتر طول نکشد، من بحث خودم را ختم می کنم که بالاخره چطور باید به جانب آن حقیقت رفت، آن منی که من حقیقی ماست، می فرماید که:
تو چه دانی تا کدامین ره روی وز کدامین ره بدان درگه روی
آن زمان کورا عیان جویی نهانست و آن زمان کورا نهان جویی عیانست
گر عیان جویی نهان آنگه بود ور نهان جویی عیان آنگه بود
ور بهم جویی چو بیچونست او آن زمان از هر دو بیرونست او
تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی
آنچ گویی و انچ دانی آن تویی خویش را بشناس صد چندان تویی
تو بدو بشناس او را نه به خود راه از و خیزد بدو نه از خرد
نه اشارت میپذیرد نه بیان نه کسی زو علم دارد نه نشان
تو مباش اصلا، کمال اینست و بس تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس
***************************************
والسلام علیکم و رحمة الله
***************************************
صفحه فیس بوک کلاس دکتر ریخته گران
facebookصفحه فیس بوک کلاس دکتر صابری
facebook خبرنامه ایمیلی کلاس
Gmail
