جلسه دوازدهم عرفان تطبیقی در ادیان - آقای دکتر ریخته گران - حسینیه کرج - ادامه مبحث جان بودایی

جلسه دوازدهم کلاس عرفان تطبیقی در ادیان
آقای دکتر ریخته گران - حسینیه کرج
ادامه مبحث جان بودایی

     
    
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین

سخن در آیین بودا بود و در یکی دو جلسه اخیر، سخن به این مبحث کشیده شده بود که: من که هستم؟ من که هستم؟ منِ ما چیست؟ عرض کردیم که در گفتار بزرگان دین، می بینیم که دو تعبیر هست. در گفتار مشایخ، بزرگان گاهی می فرمایند که باید به خود رسید، و گاهی می فرمایند که: این راه من و ما برنمی دارد، از من و مایی باید گذر کرد. شعر مغربی را خواندیم که:

با مغربی مغارب اسرار آمدی                                                بی مغربی مشارق انوار گشته ای

پس معلوم می شود از این دو من یکی توهم است، یکی نیست است، یکی در حقیقت وجودی ندارد. به تعبیر آیین بودایی در نتیجه تجمع دائم احساسها ادراکها و اغراض و نیتهاست که حاصل شده است. چون همیشه چنین حس می کنیم، چون همیشه چنین درک می کنیم، چون در خودمان همیشه این عزم و نیتها را می بینیم، فکر می کنیم که منی در کار است! درحالیکه منی در کار نیست، این توهّم است! این من همان منی است که بایستی که کنار برود! و در واقع این من بازگشت می کند به جسمانیت وجود ما، جنبه بشری وجود ما.

حکایت عیاض را بزرگان معمولا ذکر فرمودند در کتابهای مختلف که او با اینکه به مکنتی رسیده بود، برای خودش دیگر جاه و جلالی داشت، اما آن چارق و پوستین روزگار در واقع غلامی را روزگار به یک معنی مسکنت رت حفظ کرده بود. تصور بفرمایید که کسی در یک بارگاه بزرگی همه اسباب شکوه و جلال براش فراهم است، یک پوستین و چارق کهنه و پاره ای را یک گوشه ای حفظ کرده باشد. نوشته اند روزی از او پرسیدند که این چیست؟ سِرّ این چارق و پوستین چیست؟ جواب داد که این چارق و پوستین منم. و دیگر هر چه علاوه بر این می بینید لطف سلطان است. والا من این چارق و پوستینم. این است که مولوی می فرماید که:

گفت من دانم عطای تست این                                              ورنه من آن چارقم و آن پوستین
بهر آن پیغامبر این را شرح ساخت                        هر که خود بشناخت یزدان را شناخت1
چارقت نطفه ست و خونت پوستین                                      باقی ای خواجه عطای اوست این

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. هر که خود بشناخت یزدان را شناخت: یعنی هر که به چارق و پوستین خودش رسید، فهمید که چارق و پوستینش چیه؛ و بقیه اش چیز دیگریست، از دیگریست، از او نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بنابر این از این دو من یکی باطل است و یکی توهم است، و دیگری حق است. آن که حق است در آیین بودا از آن تعبیر می کنند به جان بودایی. در تعبیر جان بودایی کلمه بودایی وصف است، یعنی آن جانی که وصف بوداییت در او باشد متّصف به صفت بوداییت باشد. این چه جانیست؟ در حقیقت جان بودایی جانیست که به گوهر بودایی خودش پی برده و از من وهمی خودش وارسته. فهمیده که بیرون از زمان است بیرون از مکان است، بیرون از مالکیت است.

لامکانی که درو نور خداست                                                   ماضی و مستقبلش آخر کجاست
ماضی و مستقبلش آخر ز تست                                    هر دو یک چیزند پنداری که دوست
       
بیرون از زمان است بیرون از مکان است، بیرون از مالکیت است، بیرون از تعلقات است، بیرون از ربطها و پیوندها به زن و فرزند و خانه و ملک و شغل است، فردِ و تنهاست، تنهای تنهاست! آن جانی که به این گوهر بودایی بودن خودش بودا پی برده جان بودائیست. در متن اینطور گفتند که:

طبیعت بودایی یا گوهر بودایی یا بوداییت چیزیست که حالت بودا شدن را می سازد. طبیعت بودایی در هر یک از ما هست و تنها با از میان رفتن هوی و هوس و هرگونه آلودگیست که می توان به آن دست یافت در متنهای بودایی در این باره چنین آمده است. جان انسان طبیعت بودایی دارد، که آن را از دیگران نمی توان یافت.

یعنی کسی از طریق دیگران به جان بودایی خودش نمی تواند برسد، آدمی از طریق هیچ چیز به جان بودایی خودش نمی تواند برسد الا از طریق جان خودش، این است که شیخ بزرگوار ملا محسن فیض کاشانی می فرماید که: «خویش را در خویش پیدا کن» یعنی به توسط جان با پای جان، جان را پیدا کن و خود را پیدا کن. هینطور که اگر کسی تشنه باشد آب نوشیدن دیگری برای او سودی ندارد و اگر مثلاً زنی وضع حمل داشته باشد زاییدن دیگری برای او سودی ندارد، این دردی است که هر کسی خودش باید، شخص خودش بایستی که تحمل کند. این جان بودایی هم هر کسی باید از طریق خودش پیدا کند. بیرون از همه ربطهاست بیرون از همه پیوندهاست، بیرون از همه ملکیت هاست، بیرون از زمان است، بیرون از مکان است. این را شیخ فرید الدین عطار نیشابوری در منطق الطیر ضمن حکایتی لطیف چنین آورده است که:

می‌شد آن سقا مگر آبی به کف                                               دید سقایی دگر در پیش صف
حالی این یک آب در کف آن زمان                           پیش آن یک رفت و آبی خواست از آن
مرد گفتش ای ز معنی بی‌خبر                                       چون تو هم این آب داری خوش بخور
گفت هین آبی ده‌ای بخرد مرا                                               زانکه دل بگرفت از آن خود مرا
بود آدم را دلی از کهنه سیر                                                          از برای نو به گندم شد دلیر
کهنه ها جمله به یک گندم فروخت                           هرچ بودش جمله در گندم بسوخت
عور شد، دردی ز دل سر بر زدش                                          عشق آمد حلقه‌ای بر در زدش
در فروغ عشق چون ناچیز شد                                                    کهنه و نو رفت واو هم نیزشد
چون نماندش هیچ، با هیچی بساخت                         هرچ دستش داد در هیچی به باخت
دل ز خود بگرفتن و مردن بسی                                                    نیست کار ما و کار هر کسی

بنابراین این جان بودایی چیزی نیست که ما از دیگری بگیریم یا از دیگری بیاموزیم، هرکس باید سر چارق و پوستین خودش بنشیند و تا دل نبرد از هر چیز و هر چه که هست با چارق و پوستین خودش نمی رسد، یعنی نمی رسد به اینکه هیچ نیست، نمی رسد به اینکه توهم است، باطل است.

متنی که می خواندیم اینطور ادامه می دهد که: این جان بودایی را می توان به مردی مانند که در جامه خود گوهری دارد و از آن آگاه نیست یا به مردی که در جستجوی غذاست حال آنکه در انبار خود گنجی دارد سرشت جان همه موجودات پاک است. «کل مولود یولد على الفطرة» یعنی بر آن جان بودایی، بر آن فطرت پاک الهی سرشته شده و در اصل خودش به شهوات آلوده نیست. چون آسمان است که هرگز آلوده می شود.

در جای دیگر آمده است که: چون جان از آلودگیها پاک شوَد من آن را بودا می نامم. جمله بسیار جالبیست: چون جان از آلودگیها پاک شوَد من آن را بودا می نامم. پس همه گرفتاری ما آلودگیهایست که حجابی شده بر جان اصیل و بودایی ما. همین مطلب را در کتاب شریف پند صالح در صفحه 96 در پاورقی که بعدا مرقوم فرمودند چنین آمده است که: مؤمن پس از بیعت و اطاعت اوامر و نواهی قالبیه و قلبیه و ریاضات و مجاهدات دیده دل را (که این دل در حقیقت همون جان بودایی است، همان فکرت پاک بودایی است، همان جان بودایی است، مقصودم همین جمله است) دیده دل را که در پس پرده های ضخیم هواهای نفسانیه مستور و پنهان بوده است باز کرده آن چه نادیدنی بود می بیند چنان که هاتف علیه الرحمة می فرماید:

چشم دل باز کن که جان بینی                                                 آنچه نادیدنی است آن بینی

و در این متن دیگری که از آثار بوداییان است در صفحه 87 چنین می خوانیم که: داستانی کهن آمده است از مردی که از مستی به خواب رفت، دوستش چندان که می توانست در کنارش ماند اما چون ناچار به رفتن بود و نیز نگران آنکه مگر یار خفته اش نیازمند شود جواهری در جامه مرد مست پنهان گذاشت و رفت. چون آن خفته مست به خود آمد از آنجا که نمی دانست دوستش جواهری در جامه او پنهان نهاده است در تنگدستی و گرسنگی به آوارگی افتاد. (این مردی که تازه هشیار شده، به خود آمده؛ خود ماییم. ماییم که نمی دانیم در گریبانمان جان بودایی هست، مایی که نمی دانیم در مکنت در سلطنت در شوکت و در جلال از همه شاهان عالم پادشاهان ظاهری عالم بالاتریم، مکنت ما بیشتر است، سلطنت ما پر شکوه تر است، روزگار را به تنگدستس به آوارگی به مسکنت به غمها به قصه ها می گذرانیم.) پس از دیر زمانی آن دو یار دیگر بار به هم رسیدند و آن دوست از مرد فقیر آواره درباره جواهر پرسید و گفت تا آن را بیابد. (همه تلاش بزرگانم همین است که می خواند به ما بگویند که سر در گریبانتان بکنید ببینید چیست، ببینید چه دارید، ببینید که هستید) مردم نیز چون آن یار مست در این جهان زادن و مردن سرگشته اند و در تعب می گذرانند و از آن گوهر پاک و درخشان که در جان نهان آنها نهفته است یعنی جواهر بی بهای سرشت بودایی (آن فطرت پاک، آن دل آسمانی) بی خبرند. هر اندازه هم مردم از این امر غافل باشند که هر کسی این سرشت والا را در خود دارد و هرچه هم که به تباهی جهل فرو شده باشند بودا باز به ایشان امید دارد. زیرا می داند که حتی در حقیرترین و خوارترین کس آنان همه فضائل بوداگری بالقوه وجود دارد پس بودا ایمان آنانی که فریفته غفلت شده اند و به جان بودایی خود بصیرت ندارند بیدار می کند. آنان را از بند وهم و پندار باطلشان رها می سازد و می آموزد که میان آنان و بودا بودن در اصل تفاوتی نیست. (چندان فاصله ای نیست)

ولی از همه این متنها که بگذریم همینطور که در گفتارهای سابق هم شاید التفات فرمودید و تصدیق بفرمایید اقوال مولوی از همه شیرین تر است، ببینیم او چطور می فرماید، می فرماید که:

حق همی‌گوید نظرمان در دلست                                 نیست بر صورت که آن آب و گلست
تو همی‌گویی مرا دل نیز هست                                          دل فراز عرش باشد نه به پست1
در گل تیره یقین هم آب هست                                                لیک زان آبت نشاید آب‌دست
زانک گر آبست مغلوب گلست                                       پس دل خود را مگو کین هم دلست
آن دلی کز آسمانها برترست                                                         آن دل ابدال یا پیغامبرست2
پاک گشته آن ز گل صافی شده                                                          در فزونی آمده وافی شده
ترک گل کرده سوی بحر آمده                                                    رسته از زندان گل بحری شده
آب گل خواهد که در دریا رود                                                        گل گرفته پای آب و می‌کشد
گر رهاند پای خود از دست گل                                                        بماند خشک و او شد منتقل
آن کشیدن چیست از گل آب را                                                      جذب تو نقل و شراب ناب را
همچنین هر شهوتی اندر جهان                                                   خواه مال و خواه آب و خواه نان

و در جای دیگر فرموده است:

سر کشیدی تو که من صاحب‌دلم                                            حاجت غیری ندارم واصلم
آنچنانک آب در گل سر کشد                                                     که منم آب و چرا جویم مدد
دل تو این آلوده را پنداشتی                                               لاجرم دل ز اهل دل برداشتی
آب ما محبوس گل ماندست هین                                     بحر رحمت جذب کن ما را ز طین

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
2- دل بزرگان.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ای خدا ما را از دست گل نجات بده! ای خدا آنجایی گیر کردیم که هر کسی به گل بازی مشغول است، اصلا عالم جای گل بازیست، جای خاک بیزیست، چه می کنند خلق عالم؟ خاک می بیزند. مثلاً باغ می خرند، مگر باغ غیر خاک است؟ مبل می خرند، ماشین می خرند، مگر غیر خاک است؟ خاکها را از این دست به آن دست می کنند، پول می دهند بالای آن. زندگیمان این است دیگر: خاک بیزیست، گل بازی است، عمری گل بازی می کنیم! می فرماید که: بحر رحمت جذب کن ما را ز طین. در این گل، یک آبی هست که آن آب؛ همان جان بودایی ماست، همان سرشت بودایی ماست. بنابراین: بحر رحمت جذب کن ما را ز طین. ای بحر رحمت، آن جان اصیل حقّانی ما را از این گل و گل بازی نجات بده!

اکنون مساله ای که مطرح است این است که خوب این جان بودایی در تک تک افراد هست. در همه آدمیان این جان بودایی هست. اکنون این سوال مطرح است که: این جان بودایی این سرشت اصیل حقّانی، که در همه افراد هست؛ چه نسبتی دارد با بودا؟ التفات کنید بودا اسم خانوادگیش اسمی که پدرش روی او گذاشت سیذارتا بود، با آن شخصی که پدرش اسمش را سیذارتا نهاد و در کاخ زندگی می کرد و بعد ترک کاخ کرد و بعد به مقام بیداری رسید، به بینایی رسید. این با آن بودا چه نسبتی دارد؟ به بیان دیگر جان بودایی در من است جان من است و بودا یک شخص دیگریست. من منم و اسمم مثلاً علی است، عباس است، حسن است، خوب چه ارتباطی دارد با او که بوداست؟ خوب من منم، من برای خودم تولدی دارم، بودا برای خودش تولدی دارد. بالاخره من منم، بودا بوداست. زندگی ما هر کدام از ما با زندگی آن بزرگوار متفاوت است، چه نسبت است میان جان بودایی و وجود شخص بودا؟ اینجاست که بهترین کار به نظرم این است که دوباره به خود متون بودایی التفات کنیم. در متون بودایی آمده است که:

سالکی از استاد خودش می پرسد بودای مقابل ما کیست؟ (خوب بودای مقابل ما پیداست که مقصودش مجسمه بوداست، یعنی آن تمثال بودا، آن تمثالی که از بودا ساختند، می گوید این تمثال که مقابل ماست این پیکره که مقابل ماست کیست؟) استاد پاسخ داد که: آنکه در معبد است. (یعنی آنکه در معبد است همان است که بوداست، خوب جواب ساده ای داده است. شاگرد از استاد پرسیده که بودا کیست؟ گفت همان که در معبد است. یعنی اگر میخواهی با او روبرو بشوی برو در معبد، در مقابل پیکرۀ او بنشین و بنگر او را او بوداست) اما سالک مجددا می پرسد که: آن بودا شکل دارد، بودا کیست؟ (خوب سالک زیرکی بوده، به استادش میگوید که: من به جان بودایی اعتقاد دارم، این بودا که مجسمه بوداست تمثال بوداست. پیکره بوداست، در شکل است در فرم است، در صورت، در زمان است، در مکان است، و التفات فرمودید که عرض کردیم آن حقیقت بیرون زمان است، بیرون مکان است:

لامکانی که درو نور خداست                                           ماضی و مستقبلش آخر کجاست

بنابراین می گوید: آن بودا شکل دارد بودا کیست؟ استاد پاسخ می دهد جان است. بودا جان است. اینجاست که سالک به این تفکر می افتد که این جان چیست؟ این چه جانیست؟ آیا روح است؟ آیا بالاتر روح است؟ یعنی تفکر سالک شروع می شود. فکر و خیال او شروع می شود، که اگر بودا جان است جان چیست؟ اینجاست که خطاب به استاد خودش عرض می کند که: جان هنوز دستخوش سنجش است، بودا کیست؟ یعنی اگر شما می گویی جان است، جان من که در معرض تغییر است، اندیشه ایست متلون، دگرگون شونده، هر لحظه به جائیست و قراری نداره پس بودا کیست؟ و اینجا که استاد می گوید: نه جان است. یعنی آنجا گفت که جان است، و اینجا برای اینکه تفکر استدلالی مفهومی را از شاگرد دور بکند، می گوید نه جان است او، به بیان دیگر دل است، اما دل بیدل است. جانِ نه جان است. یعنی رهرو باید آن را در جان خودش بجوید، آن را از دیگری نمی توان آموخت.

ای در میان جانم و جان از تو بی‌خبر                    از تو جهان پر است و جهان از تو بی‌خبر
راه دل بنمود سرّی را قلندر مشربی       راه دل چون باز شد دیدم که صاحبخانه بود

یعنی آن را بایستی که با جان در جان و از طریق جان پیدا کرد، و در واقع یافت جان، یافت اوست. یادآور غزل بسیار زیبائی است که همه ما شنیدیم.

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ا‌ی؟                                                نی غلطم در دل ما بوده‌ای
  
 از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی!

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ا‌ی؟                                              نی غلطم در دل ما بوده‌ای
آه که من دوش چه‌سان بوده‌ام!                                           آه که تو دوش که را بوده‌ای!
رشک برم کاش قبا بودمی                                                   چون‌ که در آغوش قبا بوده‌ای
زهره ندارم که بگویم ترا                                                       «بی من بیچاره کجا بوده‌ای؟»
آینه‌ای! رنگ تو عکس کسیست                                               تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای
رنگ رخ خوب تو آخِر گُواست                                                      در حرم لطف خدا بوده‌ای!

خوب، به همینجا ختم کنیم.

***************************************
والسلام علیکم و رحمة الله
***************************************


صفحه فیس بوک کلاس دکتر ریخته گران              facebook

صفحه فیس بوک کلاس دکتر صابری                    facebook
 
خبرنامه ایمیلی کلاس                                              Gmail
 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد