جلسه هشتم کلاس عرفان تطبیقی

جلسه هشتم کلاس "عرفان تطبیقی" دکتر ریخته گران


 

  


بسم الله الرحمن الرحیم

سخن در آیین بودا بود و سخن به کَرْمَه کشیده شده بود. بنده بِنا داشتم که امروز درباره آن چیزی که در آیین بودا می گویند «جان بودایی» یا «جوهر بودایی» مطالبی را عرض بکنم. ولی حین آماده کردن مطلب، مطالبی از مثنوی مولوی؛ کتاب بزرگ این شیخ بزرگوار به ذهنم رسید که دیدم که به کَرْمَه یعنی بحث قبلی ما در هفته گذشته و هفته قبل از آن در جلسه گذشته و جلسه قبل از آن ارتباط پیدا می کند. دیدم که تطبیق مناسبی است میان آنچه بوداییان می گویند و آنچه که مولوی فرموده است. البته مطالب مولوی چنانکه در موارد دیگه سطحش بسیار بالاتره، در واقع قابل قیاس نیست؛ یعنی مقام مولوی با مقام بودا، با مقام در واقع آن حضرت، حضرت بودا؛ قابل قیاس نیست. من شخصا، نمی دانم درست می پندارم یا نه؛ ولی مطالب مولوی را در چنان اوجی میبینم که خیلی خیلی از مطالب بودا بالاتر است.
به هر حال سخن در کَرْمَه بود و گفتیم که کَرْمَه کار است و اصلا از لحاظ لفظ، لفظ کَرْمَه با کار فارسی ارتباط دارد. کَرْمَه کاریست که هر کس طوعاً یعنی از روی شوق و آرزومندی انجام می دهد. هر کسی در این عالم کاری را از روی طوع شوق و آرزومندی انجام می دهد. در منازل السائرین جناب خواجه عبدالله انصاری در تعریف اراده جمله ای آورده است. ابتدا عرض کنم که بودا فرموده که: مقصود من از کَرْمَه اراده است، Ketana یعنی اراده. از اراده است که عمل سر میزند؛ یعنی چیزی بر تن بر زبان و بر جان جاری می شود بر دل جاری می شود.
به همین جهت مراقبت از این سه تا آنچه که بر تن جاری می شود، آنچه که بر لسان جاری می شود، و آنچه که بر دل جاری می شود؛ فوق العاده مهم است. و عرض کردم که در مقام تطبیق ما می توانیم به حدیث معروف «لا یستقیم ایمان احد حتی یستقیم له قلبه» اشاره کنیم که ایمان هیچکس به استقامت نمی آید مگر اینکه دلش مستقیم بشود، و دلش مستقیم نمی شود مگر اینکه زبانش و زبانش به استقات نمی آید مگر اینکه عملش کاملا قابل تطبیق است. به هر حال بودا فرموده که مقصود من از کَرْمَه اراده است. آنوقت جناب خواجه عبدالله درباره اراده در کتاب منازل السائرین فرموده است که: اراده اجابت دعوتهای حقیقت است با آرزومندی. (با آرزومندی ترجمۀ طوعا هست یعنی از روی کره و اکراه نه؛ بلکه از روی طوع و شوق و آرزومندی، هر کس چیزی را طوعا، شوقا و از روی آرزومندی طلب می کند در عالم.) یعنی هر کس اجابت می کند فراخوان الهی را، خداوند هر کسی را فرا می خواند. (که البته فراخواندن الهی توسط فراخواندن ولی اوست، ولی الله همه آدمیان را فراخوانده است و ماقبول کردیم) هر کس به کاری ایستاده.

هر کسی را بهر کاری ساختند                                میل آن را در دلش انداختند

بنابر این کَرْمَه اراده است هر آدمی ای یک کَرْمَه است. هر آدمی ای یک اراده است. یعنی هر آدمی ای بیش از آنچه که مجموعۀ نظریاتی باشد، تئوری هایی باشد، دربارۀ این چیز و آن چیز یک فعل است، عرض کردم که در قرآن در مورد فرزند حضرت نوح می فرماید که: «إِنَّهُ عَمَلٌ غَیْرُ صَالِحٍ» این یک عملی است که غیر صالح هست. پس آدمی عمل است، آدمی کَرْمَه است؛ آدمی اراده است.
باز این جمله را در کتاب صد میدان خواجه عبدالله ما می خوانیم که: هر آدمی ای آن کند که سزای اوست، و از هر کس آن آید که در اوست. بعد بلافاصله استناد می کند آن بزرگوار به آیه قرآنی: «کُلٌّ یَعْمَلُ عَلَى شَاکِلَتِهِ» یعنی: هر کسی بر شاکله خودش عمل می کند. سعید، سعادتمند؛ بر شاکله سعادت عمل می کند. شقی کسی که اهل شقاوت است، بر شاکله شقاوت عمل می کند.
«السعید سعید فی بطن أمه، والشقی شقی فی بطن أمه». خوب این یعنی چه؟ یعنی اینکه هر آدمی ای یک کَرْمَه است، یک اراده است و این کَرْمَه میراث اوست. این میراث، میراث ازلی اوست. یعنی چه؟ یعنی سعید، آن کسی که سعادتمند است نمی تواند شقاوت را طوعا یعنی با شوق و آرزومندی طلب کند، به آن نمی سازد؛ و شقی آن کسی که شقاوتمند است نمی تواند سعادت را طوعا و با آرزومندی و شوق بخواهد و طلب کند. این است معنی اینکه: سعید، سیعد است؛ سعادتمند، سعادتمند است و شقاوتمند، شقاوتمند است، بنابر این هر کسی را به کاری فرا خواندند.
اینجا درباره این مسئله است که ما به این ابیاتی که قبلا در مثنوی خوانده بودیم بر می خوریم که حد بدی و حد خوبی و حد خیر و حد شر مشخص شده، می فرمایند که:

هم‌چنین تاویل قد جف القلم                             بهر تحریضست بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را                               لایق آن هست تاثیر و جزا

یعنی کارمایی در کار است، تاثیر و جزایی در کار است، تاثیر و جزایی در کار است.

کژ روی جف القلم کژ آیدت                                 راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم                              عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم                   خورد باده مست شد جف القلم
حال معنی آن بود جف القلم                  نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر                                  فرق بنهادم ز بد هم از بتر

بد را هم از بدتر فرق نهادم، بنابر این نتیجه این قول ما تا اینجا این است که: هر آدمی ای یک کَرْمَه است یک اراده است و یک عزم است، هر کسی را بهر کاری خواندند و این میراث اوست. سعید، سعید است فی بطن امه، شقی شقی است فی بطن امه. سعید سعادتمند نمی تواند شقاوت را طوعا طلب کند از روی شوق. و شقی نمی تواند سعادت را از روی طوع و رغبت طلب کند. اینجا در تطبیق ما به این اشعار بر می خوریم در کتاب بزرگ ملکوتی مولوی علیه الرحمة، می فرماید که:

سنت بد کز شه اول بزاد                             این شه دیگر قدم در وی نهاد
هر که او بنهاد ناخوش سنتی                     سوی او نفرین رود هر ساعتی
نیکوان رفتند و سنتها بماند                             وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند
تا قیامت هرکه جنس آن بدان                          در وجود آید بود رویش بدان
رگ رگست این آب شیرین و آب شور               در خلایق می‌رود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب                 آن چه میراثست اورثنا الکتاب
شد نیاز طالبان ار بنگری                                  شعله‌ها از گوهر پیغامبری
شعله‌ها با گوهران گردان بود                     شعله آن جانب رود هم کان بود
هر که را با اختری پیوستگیست                    مر ورا با اختر خود هم‌تگیست
طالعش گر زهره باشد در طرب                     میل کلی دارد و عشق و طلب
ور بود مریخی خون‌ریزخو                         جنگ و بهتان و خصومت جوید او
اخترانند از ورای اختران                            که احتراق و نحس نبود اندر آن
راسخان در تاب انوار خدا                       نی به هم پیوسته نی از هم جدا
هر که باشد طالع او زان نجوم                        نفس او کفار سوزد در رجوم
نور غالب ایمن از نقص و غسق                            درمیان اصبعین نور حق
حق فشاند آن نور را بر جانها                             مقبلان بر داشته دامانها
و آن نثار نور را وا یافته                                        روی از غیر خدا برتافته
هر که را دامان عشقی نابده                           زان نثار نور بی بهره شده
جزوها را رویها سوی کلست                       بلبلان را عشق با روی گلست
رنگهای نیک از خم صفاست                    رنگ زشتان از سیاهابهٔ جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف                          لعنة الله بوی این رنگ کثیف
آنچه از دریا به دریا می‌رود                             از همانجا کامد آنجا می‌رود
از سر کُه سیلهای تیزرو                              وز تن ما جان عشق آمیز رو
 
ـــــــــــــــــــــــــــــ
- التفات به میراث کنید، التفات بفرمایید نیکوان میراث دارند از خوش آب، خوش آبی به آنها دادند.
- این که در وجود هر کسی چه نوری غالب است، غلبه با چیست.
- اشاه هست به حدیث: «قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن» دل مؤمن بین دو انگشت از انگشتان الهی است که دو انگشت لطف و قهر است.
ـــــــــــــــــــــــــــــ

بنابر این دل هر کسی، بین دو انگشت خداست، دو انگشت لطف و قهر و به بیانی که شنیدید. بنابراین عرض کردیم که هر آدمی ای یک اراده است، یک کَرْمَه است، یک نیّت است، یک قصد است. لغت قصد در فارسی می شود آهنگ، بنابراین هر آدمی ای یک آهنگ است؛ اتفاقا این آهنگ فقط به معنای قصد نیست، بلکه به معنی موسیقایی اش هم هست. در وجود هر کسی یه موسیقی برپاست. یا خوش آهنگی در وجود شخص است، یا بد آهنگی. این بر می گردد به آن دو انگشت رحمان، کدام دو انگشت است، انگشت لطف است یا انگشت قهر است. قصد خوب، خوش آهنگی است؛ نیت خوب، خوش آهنگی است. قصد بد، بد آهنگی است؛ نیت بد، بد آهنگی است. آنوقت قصد که متوجه چیزی شد، وقتی که ما قصد می کنیم، قصد ما به چیزی متوجه می شود و تمرکز پیدا می کند، تبدیل می شود به همّت. پس همت همان قصد تمرکز یافته است. اینکه ما گاهی همّت میطلبیم، یعنی میطلبیم که این قصد ما جمع بشود در یک نقطه و از تفرقه نجات پیدا کنیم. آنوقت قصد که تحقق پیدا کرد، مبدّل می شود به عزم، ما عزم می کنیم. عزم که کردیم، که قرآن می فرماید:« فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللّهِ» هنگامی که عزم کردید دیگر پس به خدا توکل کن.
وقتی که عزم می کنیم، در واقع قصد ماست که تحقّق پیدا کرده است. تحقّق قصد را می گویند عزم، و عزم همان تصمیم است. بنابراین اگر بخواهیم مطلب را یک بار دیگر خلاصه کنیم، هر آدمی ای یک کَرْمَه است، یک اراده است، یک قصد است، یک نیّت است، یک عزم است، یک تصمیم است. قصد که می کنیم روی دلمان را به جانب چیزی قرار می دهیم، روی می آوریم. پس هر آدمی ای روی آوری است. روی به عربی وجهه و وجه لغت توجّه را می سازد، پس آدمی اصلا توجه است؛ نه به معنای روانشناسی آن که Attention است. بلکه به معنای عرفانیش که یعنی هر آدمی ای روی به جانب چیزی دارد، وجه او به جانب چیزی است، نظر او به جانب چیزی است. اصلا می توانیم بگوییم هر آدمی ای نظر است. اصلا می توانیم بگوییم هر آدمی ای چشم است، چشمی است بر دوخته، چشمی است برنهاده، می نگرد. این نگران بودن به دو معنا یکی به معنای نگریستن و یکی به همان معنایی که حالتی همراه با قبض و خوف و رهبت و هیبت، اصلا اصل وجود آدمی است. آدمی است و نگرانی، آدمی است و نظر، آدمی است که نظر دوخته است. انتظار هم به همین معناست. انتظار هم از همین نظر است. حج هم که می گوییم به همین معناست، چون حج هم که قصد است. حج، اصلا حَجَّ به عربی یعنی قَصَدَ، قصد کرد. زیارت هم به همین معناست. بنابراین اگر یک بار دیگر مطلب را تکرار کنیم: آدمی یک کَرْمَه است، اراده است، قصدِ، عزمِ، وجهِ، رویِ، چشمِ، نظرِ.
آنوقت از تصمیم و عزم و قصد است که کنش پدید می آید. و این سخن بوداست که کَرْمَه بر تن و بر زبان و بر دل جاری می شود. وقتی که بر تن و زبان و دل جاری شد عمل پدید می آید Action پدید می آید، کنش پدید می آید، فعل پدید می آید، عمل پدید می آید. پس می توانیم بگوییم که: آدمی عمل است، آدمی هیچ چیز نیست جز عمل. آدمی کاریست که می کند، هر آدمی همان کاریست که می کند و عمل هر کس کارمای اوست. و عمل هر کس میراث اوست. و عمل هر کس وحدت شخصی وجود او را بیان می کند.
زمینه عمل، زمینه کنش، آزدیست اختیار است. یعنی اگر آدمی عمل است حقیقت وجود آدمی عمل است، کنش است. این کنش یک کنش خاصی نیست که امروز مثلا این کار را می کند، فردا... اصلا حقیقت وجودش کنش است. کارماست، کار است. اگر چنین است آنوقت به این نتیجه می رسیم که یه مبنای تکوینی لازم دارد، کنش، آن مبنای تکوینی اختیار است. یعنی اگر کنش، یعنی اگر اختیار نبود، اگر آزادی نبود، چطور ممکن بود که آدمی بتواند کنش باشد، عمل باشد؟ فعل باشد؟ اینجاست که بار دیگر از مولوی کمک می گیریم: «اختیاری هست ما را بیگمان» اگر بخواهیم مطلب را بار دیگر تکرار کنیم این بار می گوییم که: هر آدمی ای کَرْمَه است، هر آدمی ای قصد است، هر آدمی ای عمل است، هر آدمی ای اختیار است، اختیار منم، من اختیارم.

اختیاری هست ما را بی‌گمان                              حس را منکر نتانی شد عیان
سنگ را هرگز نگوید کس بیا                                از کلوخی کس کجا جوید وفا
آدمی را کس نگوید هین بپر                                    یا بیا ای کور تو در من نگر
کس نگوید سنگ را دیر آمدی                              یا که چوبا تو چرا بر من زدی
اختیاری هست در ظلم و ستم                  من ازین شیطان و نفس این خواستم
سگ بخفته اختیارش گشته گم                            چون شکنبه دید جنبانید دم
اسب هم حو حو کند چون دید جو                     چون بجنبد گوشت گربه کرد مو
دیدن آمد جنبش آن اختیار                              هم‌چو نفخی ز آتش انگیزد شرار
پس بجنبد اختیارت چون بلیس                                شد دلاله آردت پیغام ویس
چونک مطلوبی برین کس عرضه کرد                           اختیار خفته بگشاید نورد
وآن فرشته خیرها بر رغم دیو                             عرضه دارد می‌کند در دل غریو
تا بجنبد اختیار خیر تو                           زانک پیش از عرضه خفتست این دو خو
پس فرشته و دیو گشته عرضه‌دار                                بهر تحریک عروق اختیار
می‌شود ز الهامها و وسوسه                                اختیار خیر و شرت ده کسه
چونک پردهٔ غیب برخیزد ز پیش                               تو ببینی روی دلالۀ خویش
 
ـــــــــــــــــــــــ
- پس این اختیارها که ما داریم اختیار می کنیم، میل داریم، این دلاله است، این است که ما را دلالت می کند به سوی این کار و آن کار و این عمل و آن عمل.
- همه فر شته ها از صبح تا شب عرضه داری می کنند، خیرها را عرضه می کنند تا ببینند چه کسی رغبت می کند به خیر. چه کسی رغبت می کند؟ آنکه کارمای مناسب دارد، آنکه میراث مناسب دارد، آنکه سعید است.
- اختیار خیر و شرّت ده کسه: و جای دیگر می فرماید که «در میان لشکر اویی بترس» این لشکری که عرضه داری می کنند خیر، شر را برپا می دارند تا چه کسی دلش به جانب چه چیزی رغبت پیدا بکند.
- اگر پرده غیب برخواست، آدمی آنوقت میبیند که چه کسی بوده که او را می خوانده، چه کسی بوده که در وجودش رغبت ایجاد می کرده. چه کسی بوده که در وجودش میل ایجاد می کرده. می فهمد که سر منشاء عزمها و مقصدها و تصمیمهایش چه بوده. فکر می کرده خودش بوده است، خودش بوده که اختیار داشته، عزم کرده، تصمیم گرفته، این کار را کرده، آن کار را کرده، اما پرده که برافتد می فهمد که چه کسی بوده که او را به این کارها وامیداشته است. چه کسی بوده که حبّ این کارها را در دلش می افکنده است.
ـــــــــــــــــــــــــــ

بنابراین سخن ما به اینجا رسید که آدمی اختیار است و همینجاست که آدمی را از دیگر موجودات ممتاز می کند، چون هیچ موجودی به این معنی اختیار ندارد، هیچ موجودی از خودش برون نمی شود، هیچ موجودی بسوی مقدورات خودش، خودش را نمی افکند. این اختیار بعضی حکما گفته اند یک ورطه ای است بی بنیاد. یک مغاکی است که اصلا در حد مفهوم نمی گنجد، یعنی به لفظ و عبارت در نمی آید. اختیار منم، شمایید، اما چیست اختیار؟ این راز است. به این راز کسی پی نمی برد مگر آنها که رسیده اند، مگر بزرگان، بزرگان به این راز می رسند. بزرگان بینا شدند به اینکه این اختیاری که در ماست چیست. و الا در حدّ عقل و هوش متعارف ما قرار نمی گیرد. به هر حال آدمی کنش است، آدمی عمل است، اما این عمل به انجام ندادن و نکردن صورت ظاهر فعل نیست. نکته عجیبی است چه بسا که ما ظاهرا کاری نمی کنیم، گوشه ای نشستیم هیچ کار نمی کنیم، نه دستمان به کاری است، نه پایمان به کاری است اما در فعلیم، در عملیم در کنشیم. یعنی چه؟ یعنی اختیار ما برقرار است. این دو طریق به هر حال در مقابل ما هست. گفتیم که فرشتگان و دیوان عرضه داری می کنند، اما خودشان می گویند که ما زور و تحکّم به کار نمی بریم، نشستیم ببینیم چه کسی دعوت ما را اجابت می کند، چه کسی دست قبول به ما می دهد، چه کسی خودش طوعا رغبتا با شوق و رضامندی و آرزومندی ما را طلب می کند. این است که می فرماید قرآن که: «وَ هَدَیناهُ نَجدَین» دو راه در پیش آدمی است.
 
این سو کشد با ناخوشان وان سو کشد سوی خوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها

این سرنوشت آدمی است که عین اختیار است، اما سخن این است که: ما در عین اینکه اختیاریم، در اختیار داشتن خودمان، اختیار نداریم. خیلی عجیب است، یعنی اختیار قَدَر ماست، اختیار را بر ما خواستند، اختیار تقدیر ماست. ما نمی توانیم کاری کنیم که اختیار نداشته باشیم. ما چه بخواهیم، چه نخواهیم ما را اینگونه ساختند و همین است که نگرانی ما، همین است که سر منشاء خوف ما، همین است بار گرانی که بر دوش ما که این اختیار بدست ماست. اما گفتم این اختیار قَدَر ماست، تقدیر ماست، این است که باز از زبان آسمانی مولوی کمک می گیریم، می فرماید که: «اختیارات اختیارش هست کرد» اگر اختیار او نبود که ما اختیار پیدا نمی کردیم.

اختیارش اختیارت هست کرد                                 اختیارش چون سواری زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند                                            امر شد بر اختیاری مستند
حاکمی بر صورت بی‌اختیار                                   هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بی‌اختیاری صید را                                     تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد                                       اختیارش را کمند او کند
اختیارش زید را قیدش کند                               بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند
آن دروگر حاکم چوبی بود                                         وآن مصور حاکم خوبی بود
هست آهنگر بر آهن قیمی                                   هست بنا هم بر آلت حاکمی
نادر این باشد که چندین اختیار                                  ساجد اندر اختیارش بنده‌وار
چون نه‌ای رنجور سر را بر مبند                             اختیارت هست بر سبلت مخند
جهد کن کز جام حق یابی نوی                              بی‌خود و بی‌اختیار آنگه شوی

ــــــــــــــــــــــــ
- هر موجودی را خدا با اختیاری که به او داده، کمندی در گردنش افکنده. پس آن کمندی که ما را گرفتار کرده اختیارمان است، پس ما در دست اختیار خودمان گرفتاریم. ما در دست خودمان گرفتاریم، اختیاریم. ما در دست خودمان گرفتاریم، که جز اختیار چیزی نیستیم. آن کمندی که همه ما در آن گرفتاریم اختیار ماست.
- نوی: نوا.
ــــــــــــــــــــــــ

پس چاره چیست؟ چاره این است که بی اختیار بشویم، بی اختیار شدن یعنی نجات پیدا کردن از دست خود. این است که این سخن بودا که سخن بسیار عالی است که فرموده است: فقط اَرَهَتها Arhat)) یعنی آنها که گذر کردند از این دریای اختیار؛ و فقط بوداها هستند که کَرْمَه ندارند. آنجاست که ما از زنجیرۀ عمل نجات پیدا کردیم، فقط بزرگانند، فقط مشایخند که کَرْمَه ندارند، از آنها که بگذریم همه ما در دست خودمان، در دست اختیار، در دست عمل، در دست action ، در دست عزم، در دست قصد، در دست اراده و در یک کلام در دست کَرْمَه گرفتاریم.
به آخر بحث داریم می رسیم که اگر چنین است، هیچ راهی نداریم هر که با او بود آزاد است، هر که بی او بود گرفتار کَرْمَه است، یعنی گرفتار اختیار است، یعنی اختیارش دست خودش است و بیچاره است. این است که باز مولوی زبان آسمانی خودش را می گشاید، می فرماید که:

زین سبب پیغمبر با اجتهاد                                      نام خود وان علی مولا نهاد
گفت هر کس را منم مولا و دوست                      ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا آنکه آزادت کند                                          بند رقیت ز پایت وا کند
چون به آزادی نبوت هادیست                                    مؤمنان را ز انبیا آزادیست
ای گروه مؤمنان شادی کنید                            هم‌چو سرو و سوسن آزادی کنید
چون خدا اندر نیاید در عیان                                       نایب حق‌اند این پیغامبران
نی غلط گفتم که نایب با منوب                            گر دو پنداری قبیح آید نه خوب
نی دو باشد تا توی صورت‌پرست                    پیش او یک گشت کز صورت برست

ــــــــــــــــــــــــــــ
- آزادت کند: تو را از Karma نجات بدهد، مرا از Karma نجات بدهد، مرا از دست خودم و اختیار خودم نجات بدهد، مرا بی اختیار بکند.
- خدا که در عیان نمی آید، دیده نمی شود.
- نایب حق اند یعنی چه؟ یعنی خدا یکی اینها هم دو تا، مثل مثلا یه رئیس شرکتی که آن مدیر شرکت است، یکی هم قائم مقامش است، خوب ایشان هست، قائم مقامش هم هست. وقتی که خودش هست قائم مقامش ساکت است؛ آیا اینجوری است؟ امّا نایب حق اند یعنی چه؟ می فرماید: «نی غلط گفتم که نایب با منوب» یعنی نایب با آن کسی که از طرف او نیابت دارد؛ یعنی منوب. نایب با آن کسی که از طرف و نیابت دارد «گر دو پنداری قبیح آید نه خوب» اگر اینها را دو نفر پنداری قبیح است. «نی دو باشد تا توی صورت ‌پرست» این دویی از تو بر می خیزد از من برمی خیزد.« پیش او یک گشت کز صورت برست» بهمین جهت می فرماید که:
ما مفتخریم که گرد کعبه صدق، که در روزگار ما در این دیار است می گردیم گه گاهی و انشاالله که سلامت باشند، عمرشان به بلندای آفتاب دراز باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــ

گر مرا دیدی خدا را دیده ای                                    گرد کعبۀ صدق بر گردیده ای
خدمت من طاعت و حمد خداست                       تا نپنداری که حق از من جداست
چشم، نیکو باز کن در من نگر                                       تا ببینی نور حق اندر بشر

و بالاخره سخن آخر اینکه ممکن است اشکالی مطرح بشود که اگر همه چیز در دست خداست، اگر همه چیز دست بزرگان است، اگر نجات ما دست بزرگان است، اگر بخواهند اهل نجاتیم، اگر نخواهند اهل شقاوتیم، اگر همه چیز بدست آنهاست، خوب این به جبر و به تعطیل نمی کشد؟ که شخص بگوید که خوب همه چیز که دست بزرگان است، عمل من چیست؟ اینجاست که باز بار دیگر و در ختم مقال از قول آسمانی مولوی کمک می گیریم، آنجا که فرموده است:« قول بنده ایش شاء الله کان» آنجا که بنده می گوید هر چه خدا بخواهد همان می شود، این «بهر آن نبود که تنبل کن در آن» این برای تنبلی و رکود نیست.

بلکه تحریضست بر اخلاص و جد                    که در آن خدمت فزون شو مستعد

 حالا یعنی چه؟ چطوری؟ مثالش این است:

گر بگویند آنچ می‌خواهی تو راد                             کار کار تست برحسب مراد

اتفاقا بر عکس است؛ می فرماید که: اگر به من بگویند هر کاری بخواهی دست خودت است، اختیارت دست خودت است، همه اختیارت دست خودت است؛ اتفاقا اینجاست که تو می توانی بگویی خوب اگه دست خودم است نمی خواهم کار کنم، می خواهم بروم تنبلی کنم. اتفاقا اختیار با تنبلی می سازد:

گر بگویند آنچ می‌خواهی تو راد                               کار کار تست برحسب مراد
آنگهان تنبل کنی جایز بود                           کانچه خواهی و آنچه گویی آن شود

چون همه چیز دست خودت است دیگر: می توانیم تنبلی کنیم و برویم بگوییم اینطور بشود، خوب می شود. آنطور بشود خوب می شود. اما «چون بگویند ایش شاء الله کان» وقتی که می گویند همه چیز دست خداست و هر چه او بخواهد می شود، حکم حکم اوست مطلق جاودان؛

پس چرا صد مرده اندر ورد او                                       بر نگردی بندگانه گرد او

خوب اگر همه چیز دست اوست، چرا بنده او نمی شوی؟!

گر بگویند آنچ می‌خواهد وزیر                            خواست آن اوست اندر دار و گیر
گرد او گردان شوی صد مرده زود                          تا بریزد بر سرت احسان و جود

مگر این نیست وقتی که می گویند ایشان وزیرند، همه کار دست ایشان است؛ خوب ما می رویم با ایشان طرح می ریزیم دور ایشان؛ بالاخره از ایشان یک چیزی به ما برسد. یا گریزی؟ کدام کار را می کنیم ما؟ می روی به او می چسبی، یا گریزی از وزیر و قصر او؟ این نباشد جست و جوی نصر او. اگر یاری او را می خواهی که از او فرار نمی کنی.

باژگونه زین سخن کاهل شدی                                 منعکس ادراک و خاطر آمدی

اشتباه ما فهمیدیم، فکر کردیم که تذکر جباریت الهی (جبر را نمی گوییم) این که سر و کار ما با جبار مطلق است، ما را به تنبلی می کشاند و ما باید تنبلی کنیم؛ نه ما اشتباه فهمیدیم.

امر امر آن فلان خواجه‌ست هین                     چیست یعنی با جز او کمتر نشین
گرد خواجه گرد چون امر آن اوست                  کو کشد دشمن رهاند جان دوست
هرچه او خواهد همان یابی یقین                              یاوه کم رو خدمت او برگزین
نی چو حاکم اوست گرد او مگرد                            تا شوی نامه سیاه و روی زود

خوب ملاحظه می کنید که آنچه که بودا فرموده، گویی که سخن الکنی است، بسط پیدا نکرده، جوانبش باز نشده، اما در لسان واقعا آسمانی مولوی این شیخ بزرگوار مطلب به نهایت درجه باز می شود، تفصیل پیدا می کند و آشکار می شود.

***************************************
والسلام علیکم و رحمة الله
***************************************


صفحه فیس بوک کلاس دکتر ریخته گران              facebook


صفحه فیس بوک کلاس دکتر صابری                   facebook
 

خبرنامه ایمیلی کلاس                                         Gmail
 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد