جلسه پنجم کلاس "عرفان تطبیقی" دکتر ریخته گران
بسم الله الرحمن الرحیم
همانطور که به خاطر دارید بحث در آیین بودا بود و سخن به چهار مقام قدسی و معنوی کشیده شده بود، یعنی Brahmavihara (چهار مقام قدسی). یعنی چهار منزلی که اگر کسی در آن منازل مقام کند، خصوصیات برهما در او ظاهر است. به زبان خودمان یعنی شأن الهی در وجودش هست. این چهار مقام بیشتر به رفتار ما در قبال موجودات دیگر مربوط میشد. ملاحظه فرمودید که این چهار مقام یکی مهر بود که در لسان پالی تعبیر می کنند به Metta و توضیح دادیم. یکی همدردی بود که در زبان پالی می گویند Karuna و یکی شاد بودن از شادی دیگران بود که در آن زبان می گویند Mudita.
امشب مقام چهارم را عرض می کنیم که بالاترین آن مقامات است و ترجمه اش شاید بشود گفت یکسان دلی است. یعنی شخص به مرتبه یکسان دلی می رسد. به هر حال لفظی که آنها گفتند؛ به پالی لفظ Upekkha هست. امشب می خواهیم ببینیم که مقصود آنها از Upekkha چیست؟ خوب همینطور که در جلسات قبل هم دیدید من شخصا خیلی در این جلسه نقشی ندارم، شأنی ندارم. متونیست که انتخاب می کنیم و در خدمتتان می خوانیم. به هر حال ملاحظه فرمودید که مهر و همدردی و شادی از اوصاف انسانی بود چنانکه می فرماید:
مهر و رقت وصف انسانی بود خشم و شهوت وصف حیوانی بود
سخن این بود که چطور ما از این مرتبه خشم و شهوت بدر می آییم و به مرتبه مهر و رقّت می رسیم. حافظ هم می فرماید:
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
به هر حال Upekkha ، آن چیزی که مورد بحث امشب ماست، منزلی است که در آن شخص نه دلبستگی به چیزی دارد، نه بیزاری از چیزی. نوعی حالت بی التفات شدن به دنیاست. نوعی مبالات دنیا را نداشتن است. این البته به معنی این نیست که شخص وظیفه خودش را انجام نمی دهد یا نسبت به دیگران بی اعتناست، بلکه در وجودش گویی که عالم سرد شده، جهان کوچک شده، عالم بر دلش سرد شده، بهمین جهت التفاتی به دنیا ندارد. این مقام است که می خواهیم قدری درباره اش صحبت کنیم.
متن می گوید که یکسان دلی Upekkha، همانی که بحث ماست؛ در دلی پیدا می شود که در بند هشت شرط این جهانی نباشد. یعنی دستخوش ستایش و سرزنش (ما معمولا از ستایش خوشمان می آید، از سرزنش ناراحت می شویم.) رنج و خوشی (از رنج گریزانیم، به سوی خوشی گرایانیم) سود و زیان، نام و ننگ [نباشد]. یکسان دلی آن حالتی است که ستایش و سرزنش یکی می شود، رنج و خوشی یکی می شود، سود و زیان یکی می شود، نام و ننگ یکی می شود. حافظ می فرماید:
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
آن مرتبه ای که همه تموّجهایی که در قبال ستایش خوشنود می شود و در قبال سرزنش ناراحت می شود پایان می گیرد. باز متن می گوید که یکسان دلی Upekkha دو تا دشمن دارد، یکی شهوت است که اگر میل و شهوت و دلبستگی و تشنگی باشد، آن یکسان دلی به هم می خورد. و یکی سخت شدن و قساوت دل است، یعنی بی احساسی و سخت شدن دل. باز متن می گوید که یکسان دلی زداینده سخت دلی و بیزاریست.
بودا فرموده است که در جهان سه گونه انسان یافت می شود. آن سه کدامند؟ یکی جانی که چون زخمی آشکار دارد. دیگری با جانی چون آذرخش و سه دیگر با جانی الماس گونه.
ای رهروان سرشت کسی که جانی چون زخمی آشکار دارد چگونه است؟ او آن است که خشم گرا و زود خشم است. اگر چیزی به او بگویند، خواه چیزی ناچیز؛ از کوره در می رود، خشمگین و آشفته می شود، آنرا بروز می دهد و خشم کینه و ترشرویی نشان می دهد. درست چون زخمی چرکین، که اگر با چوبی یا تکه سفالی به آن بزنند هر چه دارد بیرون می ریزد. ای رهروان چنین است آن خشم گرا که خشم کینه و ترشرویی نشان می دهد. چنین کسی گفته می شود که جانی دارد چون زخمی آشکار.
و اما سرشت کسی که جانی چون آذرخش دارد چگونه است؟ او آن است که بنا بر واقعیت میفهمد که این رنج است. یعنی به آن زخمی که در وجودش است پی میبرد، گویی که آذرخش برقی که در آسمان پدید می آید و همه فضا رو روشن می کند، در وجودش بناگاه برقی حاصل می شود و می بیند که رنجش از کجاست. میفهمد که این رنج است. بنا بر واقعیت میفهمد که این خواستگاه رنج است، از اینجا حاصل می شود. میفهمد که این راه رهایی از رنج است، راه برون شدش این است، از این راه باید نجات پیدا کند. میفهمد که این راهیست که به رهایی از رنج می انجامد. درست چون مردی که با بینایی خوب می تواند چیزها را در تاریکی شب در یک برق آذرخش ببیند. ای رهروان چنین شخصی چهار حقیقت عالی را بنا بر واقعیت میفهمد، چنین شخصی گفته می شود که جانی چون آذرخش دارد.
و اما سرشت کسی که جانی چون الماس دارد چگونه است. او آن است که پس از فرو نشاندن و از میان بردن آن آلودگیها، خود به تنهایی در همین زندگانی یکراست به آزادی دل، به آزادی دانش می رسد. و چون آن را واقعیت بخشید در آن می پاید. یعنی دوام می آورد، یعنی مقامش می شود نه حالش. همانگونه که چیزی، خواه گوهری یا سنگی نیست که الماس نتواند آن را ببرد، ای رهروان چنین کسی نیز پس از فرو نشاندن آلودگیها خود به تنهایی در همین زندگانی یکراست به آزادی دل، آزادی دانش، می رسد و چون آنرا واقعیت بخشید در آن می پاید. چنین کسی گفته می شود که جانی الماس گونه دارد.
بر طبق متنی که دارند از این چهار مقام معنوی مهر همه را در بر می گیرد، یعنی شاید نزدیک باشد به آن شفقتی که به ما دستور دادند که شامل همه می شود. اما همدردی که Karuna است فقط شامل ستمدیدگان و دردمندان می شود. شادی، شادمانان رو در بر می گیرد، یعنی شاد بودن از شادی دیگران، اما این یکسان دلی که امشب بحث می کنیم نیک و بد را در بر میگیرد، خوش و ناخوش را در بر می گیرد. دوست و دشمن را در بر می گیرد.
تصور می کنم این چند سطر از رسالۀ شریف پند صالح هم نزدیک است به این مطلب، تناسب دارد. می فرمایند که: و مؤمن نظر به خلق و تکیه بر آنها و اعتناء به دیدن و شنیدن و نیک و بد گفتن آنها ندارد. بلکه همه را آثار حق دانسته همه را دوست دارد و دشمن نگیرد و بر تمام خصوصاً زیردستان مهربان باشد و ترحّم نماید و خود را واسطه و مأمور خدمت داند و دل سخت نباشد. اینجا ملاحضه کردید که دشمن درونی آن Upekkha فرمود که: سخت شدن و قساوت دل است. پس می فرمایند که: دل سخت نباشد که خواری و زاری در او اثر نبخشد و حس شفقت او را بیدار نکند بلکه درد هر عضو از اعضای جان را درد تمام اعضاء داند و چون توجّه و تذکّر که جان را به عالم علوی که عالم علمست متوجّه سازد، تغییر کلّی در مزاج جان و تن میدهد و فراست و تدبّر او را زیاد میگرداند.
بنابر این اگر بخواهیم که مطلب را باز هم به بیان دیگری بگوییم و جمع بکنیم این است که ما به هر حال به هر چیزی در عالم نظر تعلق داریم، یعنی اصلا وجود ما نظر است، به یک معنا ما چشمیم، همۀ وجودمون چشم است، یعنی چشمی است نهاده شده بر چیزها. هر چیزی در عالم یه پیوندی با ما دارد، یعنی یه ریسمانی گویی از آن شی، بستند به وجود ما. چشمی داریم بر هر چیزی، آنوقت اگر آن چیز مطبوع طبع ماست، با این چشمی که بر آن نهادیم، با آن نظری که نهادیم، می خواهیمش؛ طلبش می کنیم. مثلا ستایش، خوشی، سود، نام و آوازه را می خواهیم. اما اگر مکروه طبع ماست؛ یعنی مرغوب نیست، کراهت داریم نسبت به آن؛ آنرا نمی خواهیم. سرزنش، رنج، زیان، ننگ را نمی خواهیم، پس می زنیم.
سخن این است که چه آنجا که می خواهیم و چه آنجا که نمی خواهیم، در هر دو مورد نفس ما به جنبش و اضطراب در می آید. یعنی از آن سکون و طمأنینة، وقار و تمکن خارج می شود. یعنی می جنبد، به جنبش در می آید، جنبش پیدا می کند، مضطرب می شد، از آرامش خارج می شود. لغت بیماری در انگلیسی هست .disease disease در واقع مرکب از دو بخش است dis–ease. Ease یعنی آرامش، disease یعنی نبود آرامش. یعنی وقتی که ما از این حال آرامش بدر می آییم، سکون و تمکن نفس ما زایل می شود همان لحظه بیمار می شویم، بعدا آثار جسمی بیماری ظاهر می شود.
در آن اولی که آن چیز مطبوع طبع ماست به اصطلاح ما جلب می کنیم، جلب منافع می کنیم، جذب منافع می کنیم و در دومی که مکروه طبع ماست، دفعش می کنیم پس کار ما همین است اصلا. جذب منافع، دفع مضار. هستی ما یعنی جریان داشتن این جذب و دفع. هم جذبش نفس ما را از سکون خارج می کند، هم دفعش. جذبش با شهوت ارتباط دارد، دفعش با غضب. هر دو تا نفس ما را از سکون و طمأنینة خارج می کند. در آن تعبیری که رابعه فرمود که:« وُجُودُکَ ذَنْبٌ» اصلا هست بودنت گناه است، یعنی همین فرآیند جذب و دفعی که در ما هست، همین فرآیند عدم سکون که در ما هست، همین اضطراب نفس که در ما هست که نفسهامان یا مرغوبی، مطلوبی رو می خواهد یا مکروهی را رد می کند، دفع می کن، پس میزند. این که آن عارف فرمود که «خواهم که نخواهم» مقصود همین بود. یعنی می خواهم که هیچ تموّجی اصلا در وجودم نباشد، خواهم که نخواهم. خواهم که نخواهم، یعنی سکونت و اطمینان نفس را می خواهم، می خواهم که در مقام طمأنینة تمکّن و وقار باشم. می خواهم که نفس من نفس مطمئنه باشد. اگر بخواهیم ببینیم نفس مطمئنه چیست این متن را از صفحه 24 مراحل السالکین، بنده انتخاب کردم.
در بیان روح است، می فرمایند: و مینامند این جوهر ملکوتی را، به روح. از جهت موقوف بودن حیات بدن به او و قلبش می گویند از جهت تقلب او در خواطر و عقلش می گویند از جهت اکتساب او علوم را و استعمال می کنند در معانی دیگر که شناخته می شود به قرائن. پس نفس موصوف می شود به صفات مختلفه به حسب اختلاف احوال او. (خوب، پس حالا سخن از نفس است) پس هر گاه ساکن شد در تحت فرمان شرع و زایل شد او را اضطراب (یعنی همین جنبشی که گفتیم که یا می خواهد و جذب می کند یا نمی خواهد و دفع می کند) وقتی که این اضطراب از او زایل شد به سبب معارضه شهوات، نامیده می شود به نفس مطمئنّه که قال الله و تعالی: « یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً» و هر گاه تمام نشده باشد سکونش، ولیکن دفاع نماید با قوه غضبیه و شهویه و اعتراض کند به آنها؛ نامیده می شود لوّامه. از جهت آنکه ملامت می کند صاحبش را در نزد تقصیرش در خدمت مولا، که قال الله تعالی:«لَا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ». اما اگر ترک کند اعتراض را و اطاعت نماید مقتضیات شهوات و دعوی شیطان را، نامیده می شود به امارة بالسّوء. قال الله تعالی اخبارا عن یوسف (ع): «وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ».
حالا سخن این است، ختم مقال ما این است که؛ از این جنبش است، یعنی به هم خوردن آن سکون و طمأنینة و وقار، در نتیجه اینکه نفس ما یه چیزی را می خواهد که مطلبوعش است، یک چیزی را نمی خواهد که مکروحش است؛ در نتیجه این بهم خوردن سکون و طمأنینة و حاصل شدن این جنبش و اضطراب است که فعل پدید می آید. یعنی این مصدر صدور فعل می شود یعنی فعل، کار، عمل؛ عملی که در حقیقت از آن جنبش سر زده؛ این عمل چه عملی است؟ این عملی است که خالص نیست. پس عمل غیر خالص عملی که از سر صدق و اخلاص بر نخواسته یعنی عملی که در نتیجۀ آن جنبش،، آن اضطراب پدید آمده.
پس اینجا داریم وارد بحث نیّت می شویم. این که فرمود: «إِنَّما الأَعْمَالُ بالنِّیَّاتِ» همه اعمال اصلا بسته به نیته یعنی بسته به اینه که آن مبدأ، آن شاکله ای که به عمل منتهی شده چه بوده. اینجا متن آیین بودا چنین می گوید که: اصلا بنیاد این یکسان دلی، این شناسایی یا بینش است که زندگی ما نتیجه کردارهای اندیشه، گفتار و تن ماست. در آیین بودا کردار رحمی است که ما از آن زاییده شده ایم. هر کسی از عمل خودش زاییده می شود.
فعل تست این غصههای دم به دم این بود معنی قد جفّ القلم
(قد جفّ القلم یعنی اینکه این قلم این را نوشت و جوهرش هم خشک شد، یعنی دیگه نوشتند. این به قضا رفت نوشته شد)
پس کردار رحمی است که ما از آن زاییده شده ایم، اگر این کردار از نیت خالص از اخلاص بر آمده، عمل صالح است و ما را نجات می دهد. اما اگر مشوب است به اون اضطراب نبود تمانینه که عرض کردیم، آن ما را گرفتار می کند. ما دارندگان جدایی ناپذیر کردارهایمان هستیم، اصلا ما همون عمل خود هستیم، ما عملیم، ما عمل خودمانیم، ما هیچی نیستیم جز عملمان. خواه آنها را دوست داشته باشیم و خواه نه. ما همین که دست به کرداری بزنیم دیگر ما را بر آن اختیاری نیست.
کژ روی جف القلم کژ آیدت راستی آری سعادت زایدت
اجازه بدهید این اشعار زیبا را بخوانیم از مثنوی، می فرماید:
همچنین تاویل قد جف القلم بهر تحریضست بر شغل اهم
پس قلم بنوشت که هر کار را لایق آن هست تاثیر و جزا
کژ روی جف القلم کژ آیدت راستی آری سعادت زایدت
ظلم آری مدبری جف القلم عدل آری بر خوری جف القلم
چون بدزدد دست شد جف القلم خورد باده مست شد جف القلم
حال معنی آن بود جف القلم نیست یکسان پیش من عدل و ستم
فرق بنهادم میان خیر و شر فرق بنهادم ز بد هم از بتر
بنابراین همین که عملی از ما سر بزند، متن می خواندیم، می گفت که: دیگر ما را بر آن اختیاری نیست. کردارهای ما راه خود را در جهان می پویند. و خواه ناخواه چون میراثی به ما باز خواهند گشت. می گوید میراثی به ما باز خواهند گشت، در متن آمده، من خودم تصوّر می کنم اصلا به ما برنمی گردد، با ماست، جایی نیست که برگردد، اصلا با ماست، اصلا ما عمل خودمانیم. نه اینکه الان نیست و بر می گردد. متن می گوید: آنچه به ما می رسد از بیرون نیست، بلکه از کردارهای خود ماست. این شناسایی و بینش ما را از هر بیمی آزاد می کند. و اگر بیمی در ما پیدا شود می دانیم که پناهی چون کردارهای نیک داریم.
برگردیم به اول سخن و ختم کنیم. آن Upekkha یعنی آن ملکه ای که نتیجه حلم و صبر و وداد و سکون و تمانینه و تمکن نفس است و موجب می شود آن نفس دیگر تموّج نداشته باشد، یعنی از سکونت خودش خارج نشود. بهترین مثالی که می توانیم بزنیم، مثالی است که در مثنوی آمده، حکایت قصه حضرت علی با عمر بن عبدود که حکایتش را می دانید و اساعه ادبی که به ساحت آن بزرگوار می کند و حضرت تیغ را می اندازند، بعد او حیران می شود که اصلا چرا چنین کردی:
راز بگشا ای علی مرتضی ای پس سؤ القضا حسن القضا
ای علی که جمله عقل و دیدهای شمهای واگو از آنچه دیدهای
و بعد ادامه می دهند که:
که نیم کوهم ز حلم و صبر و داد کوه را کی در رباید تند باد
پس آن مقامی است که دیگر تند باد حالا، چه مرغوب باشد، چه مکروه باشد، آنرا از جا در نمی آورد، یعنی به سکونت و طمأنینه و وقار رسیده.
آنک از بادی رود از جا خسیست زانک باد ناموافق خود بسیست
باد خشم و باد شهوت باد آز برد او را که نبود اهل نماز
کوهم و هستی من بنیاد اوست ور شوم چون کاه بادم یاد اوست
جز به باد او نجنبد میل من نیست جز عشق احد سرخیل من
خشم بر شاهان شه و ما را غلام خشم را هم بستهام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زدست خشم حق بر من چو رحمت آمدست
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
چون در آمد در میان غیر خدا (یعنی به تعبیری که ما امشب داریم؛ یک چیزی در من جنبید تکانم داد، خشم) تیغ را اندر میان کردن سزا، پس:
چون در آمد در میان غیر خدا تیغ را اندر میان کردن سزا
و بالاخره ختم کنیم به این چند بیتی که از گلشن راز انتخاب کردیم دربارۀ اخلاص عمل دربارۀ صدق، می فرماید که:
اگر خواهی که گردی بنده خاص مهیا شو برای صدق و اخلاص
و صدق و اخلاص به تعبیری که امشب در این بحث داشتیم، یکی از معانیش می تواند این باشد که آن مرتبه ای که شخص به آن سکونت، به آن طمانینه، به آن وقار رسیده و از اضطراب و جنبش نفس بدر آمده. آنوقت غم و شادی برای او یکسان است و ستایش و سرزنش یکسان.
اگر خواهی که گردی بنده خاص مهیا شو برای صدق و اخلاص
به هر حال در محضر، «مظهر صدق» در زمانه خودمون هستیم، انشاالله که التفات کنند به همه ما.
برو خود را ز راه خویش برگیر به هر لحظه درآ ایمان ز سر گیر
به باطن نفس ما چون هست کافر مشو راضی به دین اسلام ظاهر
ز نو هر لحظه ایمان تازه گردان مسلمان شو مسلمان شو مسلمان
بسا ایمان بود کز کفر زاید نه کفر است آن کز او ایمان فزاید
ریا و سمعه و ناموس بگذار بیفکن خرقه و بربند زنار
چو پیر ما شو اندر کفر فردی اگر مردی بده دل را به مردی
به ترسازاده ده دل را به یک بار مجرد شود ز هر اقرار و انکار
بت ترسا بچه نوری است باهر که از روی بتان دارد مظاهر
کند او جمله دلها را وشاقی گهی گردد مغنی گاه ساقی
زهی مطرب که از یک نغمهٔ خوش زند در خرمن صد زاهد آتش
زهی ساقی که او از یک پیاله کند بیخود دو صد هفتاد ساله
رود در خانقه مست شبانه کند افسون صوفی را فسانه
وگر در مسجد آید در سحرگاه بنگذارد در او یک مرد آگاه
رود در مدرسه چون مست مستور فقیه از وی شود بیچاره مخمور
ز عشقش زاهدان بیچاره گشته ز خان و مان خود آواره گشته
یکی مؤمن دگر را کافر او کرد همه عالم پر از شور و شر او کرد
خرابات از لبش معمور گشته مساجد از رخش پر نور گشته
همه کار من از وی شد میسر بدو دیدم خلاص از نفس کافر
دلم از دانش خود صد حجب داشت ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت
درآمد از درم آن مه سحرگاه مرا از خواب غفلت کرد آگاه
ز رویش خلوت جان گشت روشن بدو دیدم که تا خود چیستم من
چو کردم در رخ خوبش نگاهی برآمد از میان جانم آهی
مرا گفتا که ای شیاد سالوس به سر شد عمرت اندر نام و ناموس
ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت تو را ای نارسیده از که واداشت
نظر کردن به رویم نیم ساعت همیارزد هزاران ساله طاعت
علیالجمله رخ آن عالم آرای مرا با من نمود آن دم سراپای
سیه شد روی جانم از خجالت ز فوت عمر و ایام بطالت
ـ اندر کفر منفرد بشو یعنی: همه کثرتهای عالم را در نور وحدت بپوشان، چون کفر پوشاندن است؛ کافر پوشاننده است.
- ترسا زاده: برای اینکه حضرت عیسی، چون ترسایی به حضرت عیسی منسوب است و در واقع او روح الله بود و یعنی به مجرّد، یعنی به آن کسی که مجرد است و از مجرد زاده شده، مجرد بن مجرد است. روحیست که از روح پدید آمده. سلسله ای که در واقع، سلسله بزرگان است.
***************************************
والسلام علیکم و رحمة الله
***************************************
صفحه فیس بوک کلاس دکتر ریخته گران
facebookصفحه فیس بوک کلاس دکتر صابری
facebook خبرنامه ایمیلی کلاس
Gmail