جلسه دوم کلاس "عرفان تطبیقی" دکتر ریخته گران
همینطور که به یاد دارید سخن در آئین بودا بود. و در جلسات پیش عرض کردیم که: سه مسئله اساس آئین بودائیست. یکی آن چیزی که از آن تعبیر می کردند به Anicca یعنی اینکه هیچ چیزی در عالم دوام و بقایی ندارد، دراین عالم! این عالم، عالم دوام و پایندگی و بقا نیست. هر چیزی که فکر می کنیم خودی دارد، هویتی دارد، این توهّم ماست. بلکه عالم مثل یک شعله ای است که بر می افروزد و بنابراین هر لحظه تجدید می شود و لحظۀ فعلی مثل لحظه قبلی نیست لحظه بعدی هم مثل این لحظه نیست.
خود ما هم که فکر می کنیم خودی داریم توهّمه، ما هم خودی نداریم. ما هم اگر بیدار بشویم می بینیم که هیچیم. یعنی Anatta ، یعنی خودی در کار نیست. و اگر کسی به این حقیقت بیدار بشود. آنوقت میبیند که رنجی دیگه در عالم نیست (Dukkha). همه رنجها بر اثر این است که برای موجودات دوام، پایندگی، قرار ،بقا قائل می شویم برای خودمان هم قائل به خودی می شویم. و بالنتیجه رنج می کشیم. اینها ارکان سه گانۀ آیین بودایی اند. آیین بودایی صدر تاریخ بودا، یعنی حدود شش قرن قبل از میلاد حضرت مسیح. یعنی آیین بودایی اولیه آنچنان که در متون پالی آمده، البته زبان پالی من نمی دانم ولیکن به ترجمه های انگلیسی و فارسی مراجعه می کنم. زبان پالی زبان زادگاه بودا بوده. و در واقع مقابل زبان سانسکریت بوده است. زبان سانسکریت را زبان ناگاره یعنی زبان مناطق شهری می گرفتند و زبان پالی را زبان مناطق روستایی ولی بعدا که متون بودایی به زبان پالی پیدا شد زبان پالی هم برای خودش اعتباری پیدا کرد.
به هر حال در آیین بودا همۀ این مطالبی که گفتیم از عدم دوام، و قرار و پایندگی موجودات، از نبود خود در همۀ موجودات، تا مسئلۀ رنج یک جهتی دارد و آن جهتش رهایی است. سیر، سیر رهاییست رهایی از این گردش عالم رهایی از این زنجیرۀ علت و معلولی که همۀ ما در آن گرفتاریم آن مقصد نهایی رهاییست نجاته. رسیدن به نیرواناست، رسیدن به جاویدانی است، خاموش شدن است. اما این سوال را اکنون طرح می کنیم و انشاالله در جلسه بعد به آن می پردازیم. که کیست که به نیروانا وارد می شود؟ مگر نگفتیم که خودی در کار نیست. این همان سؤالیست که شیخ محمود شبستری می فرماید که:
اگر همه اوست پس این مشت خاک چیست؟ کیست که واصل میشود؟ اصلا وصل یعنی چه؟ وصال یعنی چه؟ قرب یعنی چه؟ کی به کی نزدیک میشود؟ حقیقت قرب چیست؟ حقیقت وصال چیست؟ حقیقت نیروانا چیست؟ کی به نیروانا وارد میشود اگر کسی در کار نیست؟ ثانیا آیا خود نیروانا یه خودی دارد؟ به تفکیک از این عالم که عالم Saṃsāra هست.
آنچه که امروز می خواهیم دنبال کنیم مطلبیست با عنوان چهار مقام قدسی و معنوی که تعبیر می کنند به Brahmavihara. Brahma یعنی قدسی vihara یعنی مقام. سخن در چهار مقام قدسی است و معنوی. این چهار مقام در حقیقت تعیین کننده رابطه ما با موجودات زنده است. یا شاید حتی بتوانیم بگوییم با همه موجودات دیگر.
یعنی اگر کسی در این مقامها باشد رابطه اش با موجودات زنده رابطه درستی است اگر نباشه رابطه اش رابطه درستی نیست. یکی از این مقامات چیزیست که به سانسکریت بهش می گویند Maitrī و به پالی میگویند Metta یعنی مهر! مهر، دوستی. مقام دیگر تعبیر می کنند به Karuna یعنی همدردی (هم حس شدن، همدردی بیکران). مقام دیگر Mudita یعنی شادی یعنی از شادی دیگران شاد بودن. و بالاخره Upekkha یعنی به فارسی ترجمه کردند: یکسان دلی.
مهر و دوستی حالتی است که دل را نرم می کند. آزادی دل است برترین زیبائی است. مقابل آن بدخواهی است. این متن را که از کتاب "راه پاکی" نوشته: Bodda Gossa یادداشت کردم اینطور می گوید که مهر نشانه اش دوستی و کار طبیعی اش افزایش و گسترش دوستی است. چون بدخواهی از دل بیرون برود مهر جای آن را می گیرد. پایگاه آن نگاه مهربان است. پیروزی مهر از میان رفتن بدخواهی است. شکست آن به میلی خودخواهانه بدل می شود.
بنابر این کار رهرو نگاهداشت مهر است. حالا اگر به این نکته هم التفات کنیم که در آئین زرتشت مهر از طرفی گرماست، نور است، یعنی نگاهداشت مهر، نگاهداشت نور است، نوری که در درون است، نگاهداشت گرمائیست که در درون است و کار، کار سالک کار رهرو در آئین بودا به یک معنا نگاهداشت و پاس داشتن مهر است، یعنی مهربانی. "بانی" را التفات کنید در فارسی یعنی پاس داشت و نگاهداشت. همه کار اینه که مهر رو نگاه داریم. پاس بداریم، آن مهر هم نور درون است، هم گرمای درون است، هم محبت است.
این فوق العاده در آئین بودایی اولیه اهمیت داره، یعنی بنده خودم به یاد دارم که در گاهی سمینارهایی که شرکت می کردیم و نماینده های بودایی های اولیه بودند. چون گاهی از تیره های دیگری شرکت می کردند، من مقصودم اون بوداییانی است که مال شاخه Theravada هستند که متونشان اکثرا پالی است، من می دیدم که همه دینشان را بر می گردانند به همین مهربانی یعنی اصلا هر چه می گفتند به مهربانی به شفقت به مهر ختم می شد. هر مسئله ای را ما طرح می کردیم نهایتش این بود که مهر مهربانی، اصلا دین جز مهر و مهربانی هیچ چیز نیست.
و من بعدا به ذهنم رسید وقتی جزو اولین دستورات دستور به شفقت می دهند به ما، به یک معنی ما را از آستانۀ بوداییت گذر میدهند، با همان دستور. یعنی اگر ما به آن دستور التفات کنیم نقدا از آستانۀ بودایی بودن می گذریم. آنوقت بقیه دستورات خوب بقیه مراتب است، مراتب دیگری است.
در کتب بودایی آمده است که مهر دو دشمن دارد، این مهری که ما باید پاس بداریم. این دو دشمن یکی درونی اند یکی بیرونی. دشمن درونی شهوت است. و علاج آن، رفع آن هم به این است که شخص به نظارۀ تن خودش، یعنی وجهه جسمانی وجود خودش بنشیند. چون شهوت از جسم می آید، روح شهوت ندارد. بنابر این، این زشتی از وجهه جسمانیت عارض وجود ما می شود. اینها می گویند باید به نظاره این وجهه در نفسش و در وجهه جسمانیش بنشینه. دشمن بیرونی این مهر این شفقت بدخواهی است. در حقیقت هر کس که بدخواه است، مهر ندارد، مهر و بدخواهی اصلا ضد همند. بعد می گویند که اگر نظارۀ مهر در دل شکوفا نشه بدخواهی و کینه پیدا می شود. یعنی این مسئله از قبیل شکفته شدن است، از قبیل جوانه زدن است، چیزی باید در وجود جوانه بزن است. یعنی مهر یک حالتی است که باید پدید بیاید، برشکوفد در وجود.
به این متنی که اینجا یادداشت کردیم هم التفات بفرمایید: ای رهروان همانگونه که روشنی هیچ ستاره به یک شانزدهم مهتاب نمی ارزد (ظاهرا آنها اینجوری تعبیر می کنند، ما مثلا می گوییم یک صدمش هم نیست؛ اونها می گویند یک شانزدهم) همانگونه که روشنی هیچ ستاره به یک شانزدهم مهتاب نمی ارزد چرا که مهتاب در تابش و درخشش و پرتو افشانی بسی برتر از آنهاست و همانگونه که در آخرین ماه موسم باران در پاییز، آسمان روشن و خورشید در آن بالا می آید و از تابش و درخشش و پرتو افشانی او هر تاریکی از آسمان زدوده می شود. و همانگونه که آنگاه که شب به سپیده می گراید ستاره سحری می تابد و می درخشد و پرتو می افشاند، همین گونه هر شایستگی نیز که در جهان باشد به یک شانزدهم مهر آزاد کنندۀ دل نمی ارزد. مهر آزاد کنندۀ دل در تابش و درخشش و پرتو افشانی بسی برتر از آنهاست.
بعد می گویند که این مهر علاقه و تعلق خاطری نیست که ما به زندگی داریم خوب ما کسبمان رو دوست داریم. فرزندانمان رو دوست داریم. چیزهایی که در تملّک ماست دوست داریم. این مهر آن نیست. این دوستی ها در حقیقت، نشانه اش هم اینکه، این دوستیها غصه می آورد اندوه می آورد. یعنی اگر کسی خللی در کسبش، در (خدای نکرده بالاخره) منسوبین بهش پیش بیاد غصه ناک می شود. این آن مهر نیست اگر خوب دقت کنیم این نه تنها مهر نیست اصلا خودخواهی است. تصور می کنیم که ما مثلا بچه هایمان را دوست داریم اما چنین نیست خودمان را دوست داریم این مهر ایثار است، گذشت است، هیچ اثری از خود از من، "من بودن" تدرونش نیست. این است که نه تنها اندوه آفرین نیست، شادی آفرینه را به شادی داره، شاد می کند، اگر این مهر در وجود باشد، این شفقت این زلالی این خیرخواهی را به شادی دارد.
در این مورد در متونشان آمده که همانگونه که مادر با به خطر انداختن زندگانی خود (یک چنین مهریست) تنها فرزندش را حفظ می کند. (یعنی خطری متوجه بچه شده، مادر خودش را به خطر می اندازد، خطر را به جان می خرد؛ بچه اش را حفظ میکند) یک چنین مهری است. یعنی رعایت دیگری در او هست نه رعایت خود. مهر بی پایان را نیز باید درباره همه موجودات در خود شکوفاند، خوب این مطلبی است که اینها در باره مهر می گویند.
مقام دیگر Karuna است که همدردی است. مقام دیگر Mudita است که شادیست. از شادی دیگران شاد شدن. و سرانجام آن چیزیست که به فارسی، یکسان دلی؛ ترجمه می کنند. که ما به جلسات دیگر واگذار می کنیم. اما مستحضرید که این مطالب در متون خودمان هم به تفصیل هست. وقتی حافظ می فرماید که:
یعنی همۀ مسئله، مسئلۀ مهر و وفاست. یا آنجا که می گوید:
ستمگری را همه بلدند، وفا و کرم بیاموز؛ طریق مهر پیشه کن.
به یادم می آید که قبل از اینکه کاملا به متون خودمان برویم، این عبارت هم از متون هندیها شاید که بد نباشد التفات کنید: اگر چه این مال متن هندیها هست، ولی در حقیقت نقل قول بسیار جالبی است از انجیل اینجا آورده. از انجیل متی، از قول حضرت عیسی نقل کرده که فرمودند: اگر پیش کش خود را به قربانگاه می بری و در آنجا به خاطر می آوری که برادرت از تو رنجشی دارد. بی درنگ پیشکشت را در برابر قربانگاه رها کن و باز گرد. ابتدا برادرت را با خود آشتی ده و آنگاه بیا و پیشکشت را تقدیم کن. یعنی فایده ای نداره. اگر در دل مهر عطوفت نباشد، با دلی که رنجیدگی در آن هست، فایده ای ندارد که در قربانگاه (در معبد، در حقیقت) وارد بشویم.
اما مطلبی که انتخاب کردیم از کتاب مراحل السالکین است که در صفحه 51 فرمودند که در بیان تربیت نفس و معرفت آن: می بینیم که همین مسئله، اینجا در حقیقت بیان فرمودند. فرمودند که بدان که نفس را دو صفت ذاتی است. ( نفس که می فرمایند آن چیزی است که از پیوند میان روح و جسم حاصل شده.) از پیوند میان روح و جسم فرمودند دو فرزند پدید می آید یکی نفس و یکی قلب (دل) قلب اوصاف روح را دارد، نفس اوصاف جسم را دارد. یعنی نفس آن فرزند بَد است، قلب آن فرزند خوب. آننوقت این نفس دو صفت ذاتی دارد، از مادر آورده است یعنی از جسمانیت، و باقی صفات ضمیمه که او را صفت فعلی است از این دو اصل تولد می یابد. اما آن دو صفت که ذاتی اوست هوی و غضب است. (یعنی شهوت و غضب) و این هر دو خاصیت عناصر اربعه است، که مادر نفس بُود. هوی را میل و قصد باشد سوی اَعلی و قصد باشد به سوی اَسفل. و این از خاصیت آب و خاک است. و غضب و ترفّع و تکبّر خاصیت هوی و آتش. پس این دو صفت از مادر است و خمیر مایه دوزخ این دو صفت است.
وقتی که نفس در وجود ما غلبه می کند، در حقیقت آن مهر و شفقت و وداد و خیرخواهی و همدردی و شادی پایان می گیرد. به جایش غصه و غم و تیرگی می آید. بعد در صفحۀ بعد می فرمایند که: از این دو صفت ذاتیست که دهها صفت دیگر پدید می آید. که در واقع به یک معنی همه اینها برمیگرده به همین خشم و شهوت، هوی و غضب. اینه که جلوی اون مهر و وداد رو می گیرد. جمله اول که عرض کردیم، این بود که: مهر و دوستی حالتیست که دل را نرم می کند، آزادی دل است. پس می فهمیم که وقتی این خشم و شهوت بیاید دل از نرمی می افتد، مثل سنگ میشود، قَسی میشود، قساوت پیدا می کند. و قرآن چه زیبا می فرماید که: از بعضی سنگها بالاخره یک قطرۀ آبی تراوش میکند اما از بعضی دلها هیچ چیزی حتی یک قطرۀ آبی بر نمی آید، یعنی اینقدر سنگ می شود. خوب سنگ شدن را می خواهیم بفهمیم یعنی چه؟ یعنی چه سنگ میشود؟ یعنی روش از مهر و شفقت و دوستی و وداد می چرخد و می آید به طرف نفس با دو صفت خشم و شهوت. آنوقت حالا هر صفتی که درش پدید می آید حاصل همین دو تاست.
مثلا می فرماید که: اگر به زیاده از حاجت میل کند، حرص پدید می آید. پس حرص چیست؟ اینکه ما زیاده از حد می خواهیم. اگر به جهت پیشنهاد عمل کند اَمل ( یعنی طول اَمل، آرزو) ظاهر شود. اگر به چیزی رکیک میل کند دناعت و خست پدید آید. اگر میل به نگاهداشت کند بُخل می شود. اگر از انفاق بترسد که در فقر افتد، بد دلی خیزد. اگر زیاده از حاجت صرف کند تبذیر باشد. و همۀ اینها که گفتیم می فرمایند از جمله اسراف است و " إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ". خدا مسرفین را دوست ندارد. مسرفین پس یعنی چه؟ بر طبق اآنچه که فرمودند یعنی غلبۀ شهوت در وجود. بعد می فرمایند که: این صفت هوی نباید مغلوب هم باشد، نه باید غالب باشد نه مغلوب.
بعد به صفت غضب می رسند. می فرمایند که اگر صفت غضب و صفت هوی هر دو غالب شوند، حسد تولد کند. یعنی التفات می کنید که حسد چقدر پیچیده است. یعنی آن کسی که حسد دارد هم می خواهد اون چیز دیگری رو خودش داشته باشه، غلبه شهوت. هم میخواهد که دیگری آنرا نداشته باشد، غضب. حسد یه چیز فوق العاده پیچیده ای هست. بعد در مورد صفت غضب توضیح می دهند: که اگر غضب غلبه بکند آنوقت، بد خویی و تکبر و عداوت و حدّت و تندی و خودرایی و استبداد و بی ثباتی و کذب و عجب و تفاخر همه اینها غلبه غضب است.
حرص و بخل و آن چیزهایی که بالاتر فرمودند ترس از انفاق و اینها غلبه شهوت بود پس اصلا همۀ بدیها به همین دو تا برمی گردد. به یک معنی اصلا کار ما این است که این دو تا را (شهوت و غض) تعلیم بدیم و در حد اعتدال بیاوریم. کسی که شهوت در وجودش زیاد است، مسرف است، اما آن کسی که غضب در وجودش زیاد است ظالم است، ظلم می کند. بنابر این، این جمله: که فرمودند از قبیل ظلم است. و ظالم به واسطۀ این صفت از نظر عنایت هم محروم است که " إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الظَّالِمِینَ ". بالاتر فرمودند که إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ اینجا:" إِنَّ اللَّهَ لَا یُحِبُّ الظَّالِمِینَ" یعنی خدا کسانی را که شهوت در وجودشان غلبه دارد هوای میل زیاد یا غضب و خشم هیچکدام را دوست ندارد.
ختم کنیم به ابیاتی از مثنوی که می فرماید:
آفت این در هوا و شهوتست ورنه اینجا شربت اندر شربتست
تا هوا تازهست ایمان تازه نیست کین هوا جز قفل آن دروازه نیست
عروة الوثقی است این ترک هوا بر کشد این شاه جان را بر سماء
حق پدید است از میان دیگران همچو ماه اندر میان اختران
دو سر انگشت بر دو چشم نه هیچ بینی از جهان انصاف ده
ور نبینی این جهان معدوم نیست عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست
انگشت نفس شوم یعنی همان غلبه شهوت، غلبه غضب؛ که وقتی بیاید چشم ما دیگر خوب نمی بیند، مبدل می شد. چنانکه در ابیات دیگری این مسئله که چشم ما نابینا می شود را فرموده:
یا در این ابیات که میفرماید:
چون زخشم، آتش تو در دلها زدی مـایــه نـــار جـهنـــم آمــدی
خشم و شهوت مرد را احول کند ز استقامت روح را مبدل کند
صد هزاران ظلمت است از خشم تو بر عباد اللَّه اندر چشم تو
بیخودی آدم مردم را بد میبیند. خوب آنها بد نیستند در وجود ما خشم زیاد است.
خشم بنشان چشم بگشا شاد شو عبرت از یاران بگیر استاد شو
ترک شهوتها و لذتها سخاست هر که در شهوت فرو شد برنخاست
عروة الوثقی است این ترک هوا بر کشد این شاه جان را بر سماء
و بالاخره آخرین قطعه ای که عرض می کنم خدمت شما، باز هم چند بیتی ست از مولوی و قبل از آن، این متن از کتابهای هندیها هم متن خوبیست: که بالاخره اگر ما به این فکر افتادیم که چه کنیم راه چاره چیست؟ بالاترین درمانی که داریم چیست؟ بنده این دو سه خط را از کتاب هندیها، بعد هم دو سه خط از مولوی بخوانم و ختم کنم. اینجا Shri Krishna چنین تعلیم می دهد که: یوگا، بصیرت، تقوی، تحصیل وداها، ریاضت، قطع علایق، انجام آداب دینی (مانند: Agnihotra) کارهای عام المنفعه، نیکوکاری، نذرها، قربانی ها، تکرار مانتراهای رمز آمیز، رفتن به زیارت گاهها و رعایت اصول اخلاقی چه به صورت خاص و چه عام به تو بگویم هیچکدام از اینها به اندازه مصاحبت و همنشینی با نیکان، با پاکان که ریشۀ همه وابستگی ها را قطع می کند من را (Shri Krishna) به چنگ نمی آورد.
یعنی این اثر مصاحبت با پاکان با نیکان با اولیاء خدا را نشون میدهد که این بالاترین چاره ای است که ما داریم. و همین که به نظرم این متن خیلی این قسمتش جالب است که آن مقصود از همنشینی و مصاحبت هم چیست؟ این است که خود کریشنا را به چنگ آوریم. یعنی خوب شدن به صلاح آمدن این است که او را بدست بیاوری، یعنی به او برسی. و بالاخره شیرینترین همۀ اقوال، به نظر من؛ قول مولویست. در بسیاری موارد من اینجور می یابم. می فرماید که:
پیر را بگزین که بی پیر این سفر هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفته ای بی قلاوز اندر آن آشفته ای
پس رهی را که نرفتستی تو هیچ هین مرو تنها ز رهبر سر مپیچ
هرکه او بی مرشدی در راه شد او زغولان گمره و در چاه شد
هر که خواهد همنشینی با خدا او نشیند در حضور اولیا
چون شوی دور از حضور اولیا در حقیقت گشته ای دور از خدا
از حضور اولیا گر بگسلی تو هلاکی زان که جزوی نه کلی
تا توانی ز اولیا رو بر متاب جهد کن و الله اعلم باثواب
***************************************