بسم الله الرحمن الرحیم
همانطور که مستحضر هستید دو سه جلسه ای است دربارۀ کَرْمَه نزد بودایی ها سخن می گوییم. گفتیم که کَرْمَه در حقیقت عمل است و کار است و هر آدمی ای از دیدگاه بودایی ها یک کَرْمَه است، یک فعل است، یک اراده است، یک عزم است، یک قصد است، یک تصمیم است و این عزم و قصد میراث اوست. هر کسی با این میراث به این عالم می آید. این عزم و قصد و فعل و اراده خود ماست. هر کدام از ما هستیم که کَرْمَه هستیم. اینجا سوالی که پیش می آید این است که اصلا خود ما چیست؟ من ما چیست؟ من که هستم؟ خود من چیست، یا کیست؟
از لحاظ لفظی در آیین بودا خود را تعبیر می کنند به Atta (پالی) [Ātman (سانسکریت)] Atta یعنی خود. این خود کیست؟ از آن تعبیر می کنیم به من، به شخصیت به فردیت. نکته وقتی پیچیده می شود که ما می بینیم که در گفتار بزرگان، بزرگان خودمان و عرفای سابق دو تعبیر درباره خود هست. از طرفی یک خود است که باید از او گذشت. باید آن را نیست کرد. و یک خودی است که حقیقت ماست، وجود ماست و هر چه دارم از اوست. مثلا به این ابیاتی که می خوانم التفات بفرمایید، می فرمایند که:
مانع راه تو هم هستی توست نیست شو تا ره به خود یابی درست
پس چیست؟ پس از طرفی من حجابم، من خود مانعم؛ و از طرف دیگر باید نیست بشوم تا به خودم برسم، به خودم ره پیدا کنم. این چه حکایتی است؟ که خود من هم حجاب است، هم اصل مایه و سرمایه ماست. یه جا حافظ می فرماید که:
نبندی زان میان طرفی کمر وار اگر خود را ببینی در میانه
خود در میانه نباید باشد. یا به این بیت عراقی التفات بفرمایید، می فرماید که:
از پی بود عراقی زو جدا افتادهام در همه عالم ورا بودی نبودی کاشکی
ای کاش که عراقی نبود در میان. پس من ما کیست؟ خود ما چیست؟ من که هستم؟ در این تعبیری که از شمس مغربی یادداشت کرده ام، زیباتر بیان شده؛ می فرماید که:
با مغربی مغارب اسرار آمدی بی مغربی مشارق انوار گشته ای
مغربی که در میانه مغرب است، یعنی مرتبه ایست که خورشید حقیقت غروب کرده و بی مغربی مشارق انوار است، یعنی آنجاست که شروق و طلوع انوار حقیقت است. پس پیداست که یک شرق و غربی در عالم هست غیر از شرق و غرب جغرافیایی و غیر از شرق و غرب سیاسی، ناظر به همین ابیات، ناظر به همین شرق و غرب است؛ آنچه که مولوی می فرماید:
حس خفاشت سوی مغرب دوان حس درپاشت سوی مشرق روان
پس دو دسته حس داریم، حس خفاش، چون خفاش بیناییش کم است، تقریبا کور است؛ و «حس درپاشت سوی مشرق روان».
پنج حسی هست جز این پنج حس آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
حس ابدان قوت ظلمت میخورد حس جان از آفتابی میچرد
بنابراین معلوم می شود که "من" که ظهور می کنم مغرب می شود، و من که از میان بر می خیزم مشرق می شود. پس آن چیزی که مانع شروق و طلوع نور است منم. خوب من که هستم؟ خود من چیست؟ از طرف دیگر من فقط حجاب نیستم، عرض کردم همه هستی و سرمایه هر کسی خود اوست، خویشتن اوست. همه سرمایه سیب همان سیب است، همه سرمایه چوب همان چوب است، خوب همه سرمایه منم؛ خوب منم! خوب من که هستم؟می فرمایند:
تو به معنی جان جمله عالمی جمله عالم خود تویی بنگر دمی
پس این نیست که ما بگوییم فقط حجابیم؛ از طرفی جان جمله عالم حقیقت وجود ماست.
تو به معنی جان جمله عالمی جمله عالم خود تویی بنگر دمی
بنابراین اگر بخواهیم خلاصه کنیم باید بگوییم که تنها گرفتاری و تنها حجاب و تنها مصیبت ما خود ماست، خودمانیم. و تنها راه و تنها سرمایه و تنها مایه ای که داریم هم خودمانیم. خودمانیم که مصیبت خودمانیم و خودمانیم که مایه اوج و ترقی و کامیابی خودمانیم. که می فرماید که: «گر طالب خود شوی بدانی». این بیت اثیری لاهیجی، یعنی ملا محمد لاهیجی که شارح گلشن راز است هم بیت خوبی است؛ می فرماید که:
جهان را پر ز خود بینیم آن دم که از قید اثیری ما برآییم
اثیری تخلص شاعرانه است، آن زمان که از قید اثیری برآییم جهان را پر از خود می بینیم. خوب مطلب چیست؟ دو تا خود است؟ ما دو نفریم؟ دو تا خود داریم؟ این من چگونه پدید می آید؟ اصلا من که هستم؟ نظر بودا، نظر آن حضرت در این خصوص چه بوده است؟
در کتابهای اولیه بودایی که به زبان پالی نوشته شده آمده است که چیزهایی را که آمیزش آنها با همدیگر، جمع شدن آنها با همدیگر شخص را به این پندار می کشاند که دارای شخصیت فردیست یعنی دارای من است، دارای هویت فردی است؛ در پنج گروه آوردند. پس پنج دسته چیزها هستند که به سانسکریت به آنها می گویند Skandha و تلفظ پالیش می شود khandha، پس مطلب امروز ما درباره Skandha است، به تعبیر سانسکریت. Skandha از حیث لفظ مجموعه است. یک مجموعه یک دسته یک انبوهی از چیزها را می گویند Skandha. اصل لغتش به شاخه برمی گردد. شاید از این جهت که شاخه ها را دسته می کردند و انبوه می کردند. پنج دسته را بودا ذکر کرده، که این پنج دسته موجب توهّم من می شود. آن من که حجاب است، آن من که باید از میانه برخیزد.
یکی آن دسته و انبوه چیزهای کالبد ساز است، که Rūpa-khandha بهش می گویند. چیزهایی که کالبد می سازد، Rūpa به معنی شکل است، به معنی صورت است؛ و در واقع در این عالم هر چیزی صورتی دارد، و اسمی دارد Nāma-rūpa یعنی Nāma همان نام است، تعینی دارد و این اسم و صورتش معمولا دوام دارد به کلمه دوام هم التفات بفرمایید. تعین فردی که در هر چیزی هست و در وجود ما هست، و اینکه هر چیزی در عالم اسمی دارد، این یک دسته است.
دسته دیگر دسته احساس سازها هستند یعنی به تعبیری که او به کار برده Vedanā-khandha هستند. یعنی اینکه ما احساساتی داریم و ارتباط داریم با موجودات این عالم این احساسها یا خوشایند است یا ناخوشایند است و یا نه خوشایند و نه غیر خوشایند است. این احساسها در نتیجه تماس حواس ما با اشیای عالم پیدا می شود. در نتیجه تماس حواس ما با اشیای عالم. خوب پیداست که به شش دسته تقسیم می شود، چون حواس را آنها شش تا می گیرند یکی همان حواس خمسه، و یکی هم آنچه که به دل آدمی مربوط می شود، آن را هم یک حس می گیرند. اینها هم دوام دارد، پس ما آدمی ها اولا اشیا را با تعین مداوم می بینیم، هر چیزی تعینی دارد، هر چیزی صورتی دارد، هر چیزی نامی دارد، هر چیزی تعینی دارد. و از طرف دیگر حواس ما علی الدوام با موجودات در ارتباط است. و در نتیجه این تماس احساسی برای ما پدید می آید. این احساس می تواند خوشایند باشد، و یا نا خوشایند.
دستۀ دیگر دسته ادراک سازهاست که به تعبیری که او به کار برده Saññā-khandha هست. که Saññā همان لغت معروف سانسکریت Samjñā هست. حالا تعبیر پالش Saññā است. یعنی در نتیجه تماس حواس ما با موجودات فهم و ادراکی برای ما حاصل می شود، این فهم و ادراک هم دوام دارد. این فهم و ادراک هم باقی است. پس همینطور که حواس شش تا بود این فهم و ادراک هم می تواند فهم و ادراکهای مربوط به حواس شش گانه باشد. ادراکی که ما از اصوات داریم، از الحان داریم، ادراکی که ما از اشکال داریم از صُور داریم. ادراکی که ما از تاثیراتی که بر تنمان وارد می شود داریم. این هم دوام دارد.
می رسیم به دستۀ چهارم، دستۀ سازنده حالات جان؛ اندیشه ها و حالات جان که از آن تعبیر می کند به Samskāra. Samskāra در واقع به معنای با هم آوردن و با هم یکی کردن است، در هم آمیختن است. در واقع Samskāra آن نیت و انگیزه ایست که در وجود ما هست این هم دوام دارد. آن چیزیست که آدمی را سوق می دهد و به حرکت در می آورد؛ در نتیجه Samskāra است که دانستگی پدید می آید، شناخت پدید می آید. یعنی شناختی که شخص خودش را جدا می کند از دیگران و امتیاز می دهد بین خودش و دیگران، یعنی در نتیجه این Samskāra است که شخص می تواند بین خودش و دیگری قائل به ثنویت و دوگانگی بشود و از خودش تعبیر به من بکند، آنچه که از اراده از توجه از تمیز، از تمرکز، از اجبار، از کوشش، از تصمیم، از عزم، در ما هست، همه اینها به Samskāra برمی گردد، و این هم دوام دارد، این هم باقیست.
و بالاخره دستۀ دانستگی سازها یا آگاهی سازهاست که تعبیر می کند به Viññāṇa. این دانستگی هم شش قسم است و در واقع به همان شش قسم ادراک برمی گردد، یعنی مربوط است به دانستگی، مربوط به چشم و گوش و بینی و تن و منش و حواس دیگری که داریم. و سر انجام این دانستگی است که به شناسایی تحلیلی به خرد به عقل منتهی می شود و شخص بین خودش و دیگری تمایز قائل می شود.
بنابراین اگر همه این سخنان را خلاصه بکنیم: این دسته های پنج گانه است که با بقا و دوام خودش توهم من را برای من پدید می آورد، یعنی من می بینم که این احساسم مثل یک ماشین، مثل یک موتور الکتریکی یا الکترونیکی روشن است، همیشه ارتباطم با جهان برقرار است، من موجودات عالم را همواره با تعیین خاص می بینم فهم من برجاست، نیت اغراض تصمیمها آمال شوقهای من برجاست. و دانستگی که من دارم و خودم را از دیگری جدا می کنم بالاخره من غیر چوبم، من غیر سیبم، من غیر شما هستم. مجموعۀ اینها این توهم را برای ما پیش می آورد که: "من"، منم. در حالی که این توهم است.
قول خود بودا را، آن حضرت را اگر بخواهیم بخوانیم این مطلب است که: همانگونه که واژۀ ارابه فقط قسمتی بیان محور چرخها تنه ارابه یوق بخشهای سازندۀ دیگر آن است که به نسبتی معین با یکدیگر بستگی دارند ولی وقتی که بخواهیم یک یک اجزا را بررسی کنیم می بینیم که ارابه به معنای مجرد آن وجود ندارد. ارابه چیست؟ خوب یه جایی را دست می زنیم، می گوید: این که چرخ است، یه جایش را دست می زنیم می گوید این که مثلا فلان قسمت ارابه است. خوب این که چرخش است، این که فلان قسمتش است، خود ارابه چیست؟ یا یک خانه را در نظر بگیریم: این که در است، این که دیوار است، این که آجر است، این که کلید برق است؛ پس خانه کجاست؟ یا مثال دیگری که اینجا زده: همین گونه است کلمه مشت، که قسمی بیان انگشتها، شست و مانند اینها است، که به نسبتی معین به یکدیگر بستگی دارند. خوب.. مشتی در کار نیست، انگشت است. حالا شما انگشت را بگیرید، تازه انگشتی هم در کار نیست، پوست و گوشت و استخوان است. حالا استخوانش را بگیرید، استخوانی در کار نیست، بالاخره یه تر کیبی است که در استخوان به کار رفته. حالا بعد آن ترکیب را بگیرید آن هم در کار نیست. همینطور این را برید جلو؛ چه میماند؟ یا سپاه که قسمی بیان فیلها اسبها و غیره است. سپاه پس کجاست؟ این که اسبها است این که فیلها است این که مردمند، این که جنگجویان است. یا درخت: این که تنه است، این که ریشه است این که برگ است؛ پس درخت کو؟ التفات فرمودید گفت که همه چیز صرف اسم است، این اسم ها است که ما را متوهم کرده.
زانکه این اسماء و الفاظ حمید از گلابه آدمی آمد پدید
من هستم که این اسمها هست. من اگر نباشم همه این اسمها از هم میپاشد. خوب.. همه مثالها را زدیم، من هم همینطور است؛ یعنی من ما هم وقتی که دقت می کنیم می بینم یک مجموعه ای، اسکاندایی از دوام احساسها، دوام ادراکها، دوام نیات و غرائض و انگیزه ها، اراده، دوام شوق، دوام دانستگی و آگاهی و معرفت، هست؛ که ما از آن تعبیر می کنیم به "من". همانجور که آنجا گفتیم که: مشتی در کار نیست، انگشت است. اینجا هم می گوییم منی در کار نیست، اسکانداها هستند. اسکانداهایی که متفرق می شوند، یعنی چیزی نیستند، هیچند. به همین جهت از این "من" باید گذشت.
در جای دیگری آن حضرت فرموده که: Agivesana یک رهرو هر آنچه را به احساس (گفتیم که یک دسته از این اسکتنداها احساس سازند ادراک سازند، التفات فرمودید.) یک رهرو هر آنچه را به احساس، به ادراک، به حالات جان و به دانستگی وابسته است (یعنی همانهایی که الان توضیح دادیم: اسکانداها) آنرا بر طبق حقیقت با دانایی کامل می شناسد که این از آن من نیست. یعنی من این مجموعه نیستم، من احساس نیستم، من ادراک نیستم، من دانستگی نیستم، من اغراض و نیات و تصمیمها نیستم. این از آن من نیست، این من نیستم. این خود من نیست و بدینسان یکسره، کامل، رها شده است. از این رو Agivesana یک رهرو مقدس است، فرو نشانندۀ خواهندگی است، پایان دهنده است. کار را کرده، بار را فرو نهاده؛ کدام بار؟ همون باری که دفعۀ پیش از مولوی می خواندیم می فرمود که: بفکن از من حمل ناهموار را
اشتریام لاغری و پشت ریش ز اختیار همچو پالانشکل خویش
بفکن از من حمل ناهموار را تا ببینم روضهٔ ابرار را
از اختیاری که به من دادی و میلی که در من نهادی و مرا به این بازی اختیار و کارما افکندی اکنون اشتری هستم ضعیف و این باری که می کشم سنگین است، بفکن از من حمل ناهموار را. می فرماید که، آن کسی که رسیده بار را فرو نهاده رهایی را بدست آورده، بندهای هستی را نابود کرده و به دانایی کامل رهایی یافته است. ای Agivesana یک چنین رهرو با دلی آزاد به سه چیز برترین رسیده است، برترین دانستن، برترین راه، و برترین رهایی. به همین جهت است که این من مجموعۀ اسکانداهاست که متفرق می شود، یعنی چیزی نیست، یعنی توهم است. و به همین جهت است که این من رنج میزاید این من اندوه پدید می آورد، مصیبت پدید می آورد، ناشادمانی پدید می آورد.
گر تو برخیزی ز ما و من دمی هر دو عالم پر ز خود بینی همی
این تعین شد حجاب روی دوست چونکه برخیزد تعین جمله اوست
نیست گردد صورت بالا و پست حق عیان بینی به نقش هر چه هست
بنابراین خود ما هم اصل مصیبت ماست و هم اصل سرمایه ماست. اکنون این پرسش مطرح می شود که اگر من حجابم، اگر من توهم است، اگر من از میانه باید برخیزم اگر این من باید محو بشود، آن من دیگر که باید باقی باشد، باقیش میماند، آن من دیگر چیست؟ کسی به آن می رسد، که به جان بودایی وارد بشود، به جان بودا برسد.
گفتم که مایی ما، ما را ز تو حجاب است گفتا تو محو ما شو، وانگه ببین تو مایی
وانگه ببین تو مایی، تو خودمان هستی. آن جان بودایی است که وقتی معلوم می شود که ما از میانه برخیزیم و انشاءالله اگر توفیق داشتیم در جلسۀ دیگر دربارۀ جان بودایی در کتب بوداییان مطالبی را عرض خواهم کرد. به اندازۀ دو سه دقیقه، با این ابیات ختم می کنم که می فرماید که:
شد من و اویی حجاب راه ما تا تو پیدایی نهان باشد خدا
اصلا یا ما هستیم یا او، اگر ما هستیم او نیست: تا تو پیدایی نهان باشد خدا.
زین حجاب ما و من یک دم برآ در مقام وصل او بی من درآ
بر فشان بر هر دو عالم آستین در مقام وحدت آ ایمن نشین
اندر این ره می نگنجد ما و تو یا تو باشی در میانه یا که او
بی نشان شو از همه نام و نشان تا ببینی روی جانان را عیان
از خمار ما و من هر کو برست از شراب وصل جانان گشت مست
کی مقید واصل مطلق شود؟ عارف حق آن بود که حق شود
هر که از قید تعین وا رهید بی من و ما خویش را مطلق بدید
در حقیقت ما و من سد رهند من نگوید هر که از حق آگهست
هین مکن تعجیل اول نیست شو چون غروب آری بر آ از شرق ضو
از انا چون رست اکنون شد انا آفرینها بر انای بی عَنا
کی شود کشف از تفکر این انا این انا مکشوف شد بعد الفنا
اندرین ره گر خرد رهبین بدی فخر رازی رازدان دین بدی
آن انالحق نیست از غیر خدا غیر حق خود کیست تا گوید انا
چون تو را از تو بکل خالی کند تو شوی پست او سخن عالی کند
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
- ضو: روشنائی.
- عَنا: بندی و اسیر گردیدن.
- از انا چون رست اکنون شد انا: بسیار زیباست، از این من که نجات پیدا کردیم تازه من می شویم. چنانکه صاحب گلشن راز می فرماید که «انانیت بود حق را سزاوار» یعنی انا حقیقی اوست، اوست که می تواند بگوید من. حلاج هم به او رسید که گفت اناالحق.
ــــــــــــــــــــــــــــ
آن من که انا حقیقی است و اناالهی است اگر ظهور بکند آنوقت اگر آن انا را آن من را بپرستیم یعنی خود پرست بشویم آن رواست. آن من را اگر بپرستیم، وقتی ظهور کرد؛ رواست. چنانکه می فرماید:
ما در او و او به ما آمد دفین من غلام مرد خود بینی چنین
غلام آن کسی که خود بین بشود، خود پرست بشود، اگر آن انای الهی آن انایی که شیخ محمود فرمود: «انانیت بود حق را سزاوار» ظهور کرد، آن را اگر ببینیم و خود بین باشیم عالیست و نیکوست.
***************************************
والسلام علیکم و رحمة الله
***************************************
صفحه فیس بوک کلاس دکتر ریخته گران
facebookصفحه فیس بوک کلاس دکتر صابری
facebook خبرنامه ایمیلی کلاس
Gmail